داستانِ راست و دروغ...



به نام خداوند جان و خرد...



روزی، روزگاری در سرزمینی به نام زمین، قدم می زدم. درمورد رودخانه های زیبایش شنیده بودم... می خواستم از آنجا، یکبار هم که شده، دیدن نمایم.

با کاغذ سبز رنگی که(اسمش را نمی دانم) از دوستم گرفته بودم، سوار وسیله ی نقلیه ای به نام اتوبوس شدم و به راه افتادم...

در شهری به نام «USA» پیاده شدم... جای عجیبی بود، زبانشان را نمی فهمیدم، البته زبان دلشان را...!

درحال حرکت به سمت رودخانه بودم که دیدم مردم به سمت رودخانه می روند و فریاد می زنند:«راستی! راستی! راستی آمد!!»

من هم متعجب مانده بودم... با خود گفتم که بهتر است بروم و ببینم چه خبر است؟!...

وقتی که رفتم، دیدم همگی فریاد می زنند:«زنده باد راستی! زنده باد راستی!»

وقتی که قیافه ی راستی را دیدم، اصلا شبیه راستی نبود...! صورتی جهنمی داشت! سیاه و زشت...!!

با خود گفتم:«مردم این شهر یعنی نمی فهمند این اصلا شبیه راستی نیست؟ به راستی، اگر این راستی نیست...، راستی کجاست؟؟؟»

مردم که "راستی دروغین" را بدوش خود گرفته و با فریادی و خوشحال، به سمت شهر می رفتند...

من هم که دیدم کاری از دستم بر نمی آید، به سمت رودخانه راه افتادم...

به رودخانه که رسیدم، موجودی زیبا را دیدم، روشن بود، لامپ نبود...

درحالی که لباسی سیاه پوشیده بود و خیس، کنار رودخانه بر روی سنگی در حال مویه بود...

ازش پرسیدم: کیستی؟

پاسخ داد: برادر، راستی ام...! دروغ بود که لباس مرا پوشید و رفت و من به ناچار، لباس دروغ پوشیدم!



راستی خویش نهان کس نکرد

در سخن راست زیان کس نکرد

راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار

گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر

چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای

«نظامی»



#فراتر_از_نوشته