فیلکست محلی برای شکاکان است؛ جاییکه قرار است حقیقت را زیر نور نشان دهیم.
قسمت پنجم-در پوست گرگ (قسمت اول نفرین ماه)
محتوای این اپیزود بهخصوص یک دقیقهی اولش یه کمی خشنه، پس اگر زیر ۱۵ سال سن دارید یا روحیهتون حساسه با احتیاط گوش بدین.
شبی بهدنبال غذا به جنگل رفتم. آنجا، موجودی اثیری بر من ظاهر شد و زمانی که درماندگی مرا برای پیدا کردن اندکی خوراک دید، گفت که باید کودکان را شکار کرده و گوشت آنها را بخورم. زمانی که از این خواستهٔ او امتناع کردم، آن روح، مرهمی به من داد که به کمک آن تبدیل به گرگ شوم و شکار راحتتری داشته باشم. اولین قربانی من، دختری ۱۰ ساله بود. او را ربودم و به تاکستانی خارج از شهر بردم. دخترک را خفه کردم، لباسهایش را از هم گسیختم و گوشت ران و بازوهایش را خوردم. وقتی سیر شدم، کمی از گوشتش را جدا کردم و به خانه برای همسرم بردم. در هفتههای بعد، به پسران و دختران دیگری که بین ۹ تا ۱۲ سال سن داشتند حمله کردم و حالا در محضر دادگاه و خداوند، اعتراف میکنم که من، ژیل گارنیه، یک گرگینه هستم.
سلام. به اپیزود چهارم فیلکست خوش اومدید. من شیرین شاطرزاده هستم در این پادکست با حسین خلیلی و سعید جعفری قراره میزبان شما باشم. فیلکست یه پادکست علمیه که البته قرار نیست شبیه پادکستهای علمی دیگه باشه. قراره اینجا داستانهای عجیبی بشنویم که ذهنمون رو قلقلک میده و بعد با تابوندن نور علم روی داستان زوایای تاریک اون رو روشن کنیم.
امیدوارم حالتون خوب باشه. قبل از شروع داستان این اپیزود باید یه توضیحی بدم. راستش اول قرار بود این اپیزود، یک تک اپیزود شستهرفته باشه و توی یک ساعت سروته داستان را جمع کنیم، ولی وقتی شروع کردم به نوشتن، دیدم اگه بخوام همه چیز رو داخل یه اپیزود توضیح بدم، هم خیلی پراکنده و از هر دری سخنی میشه، هم خیلی سطحی و به درد نخور. پس یه تصمیم سریع گرفتم و با حسین و سعید هم سرش توافق کردم که داستان رو به سه قسمت بشکنیم و توی سه قسمت پیدرپی و با فاصلهی یک هفته از همدیگه منتشرشون کنیم.
کارمون یکم سخت شد، اما فکر میکنیم که ارزشش رو داشت. امیدواریم که شما هم از نتیجه راضی باشید.
این سه اپیزود قراره سه داستان عجیب دربارهی تاثیر ماه روی زمین رو روایت کنه. ماه همونطور که میدونید، تنها قمر طبیعی زمینه که تقریبا هر ۲۹.۵ روز یک بار دور زمین میچرخه و وجودش نقش مهمی در پدیدههایی مثل جزر و مد، دور نگه داشتن بعضی شهابسنگها از زمین و حتی تکامل حیات روی زمین داشته. با این وجود، داستانهایی راجع به ماه وجود داره.
داستانهایی که قدمت بعضیهاشون به قدمت اولین تمدنهای انسانی روی زمین میرسه و به این ترتیب اونقدر قدیمی هستن که نمیشه نادیدهشون گرفت. در هر قسمت از این سهگانه، ما سراغ یکی از این داستانها میریم و پیشینه و صحتشون رو بررسی میکنیم.
فکر کنم به اندازهی کافی توضیح دادم و دیگه وقتشه بریم سراغ قسمت اول از سهگانهی نفرین ماه، یعنی «در پوست گرگ». داستانی دربارهی گرگینهها، که یه جورایی پیشزمینهای برای قسمتهای بعدی میشه.
تو دنیای داستانهای تخیلی، از هر طرفی که بری آخرش میرسی به گرگینهها. من شک ندارم که تکتکتون با شنیدن اسم گرگینه حداقل سه چهار تا فیلم و سریال و کتاب میاد توی ذهنتون. برای خودم، گرگینه یادآور کتابهای نبرد با شیاطین و هری پاتره. به هر حال، داستان این اپیزود رو قرار نیست براساس فیلم و کتابای قرن ۲۱امی تعریف کنیم، بلکه مثل دو تا اپیزود قبلی قراره بریم سراغ تاریخ.
دقیقا نمیشه گفت داستان گرگینهها از کجا شروع شده و منشائش چی بوده. اکثر افسانهها دربارهی این موجودات برمیگرده به اروپای قرون وسطی، ولی انگار شواهدی هم وجود داره که افسانههای انسانهای گرگنما خیلی قدیمیتر از این حرفاست و حتی قبل از میلاد مسیح هم باور بهشون در جاهای مختلف دنیا وجود داشته. یکی از قدیمیترین افسانههای ثبتشده که مرتبط با گرگینهها میدوننش، بخشی از حماسهی گیلگمشه. گفته میشه که گیلگمش یکی از عشاقش رو طرد میکنه چون متوجه میشه اون دختر، عاشق سابقش رو تبدیل به یک گرگ کرده.
مورد بعدی یک افسانهی یونانیه که به افسانهی لیکائون معروفه. لیکائون، پادشاه آرکادی بوده که یک پسر جوون رو قربانی میکنه و گوشتش رو بهعنوان خوراک به زئوس میده تا ببینه زئوس متوجه میشه این خوراک از گوشت انسان درست شده یا نه. زئوس هم نهتنها متوجه میشه، بلکه بهعنوان تنبیه لیکائون و پسرانش رو تبدیل به گرگ میکنه و پسر قربانیشده رو هم به زندگی برمیگردونه. البته این افسانه ورژنهای مختلفی داره که من یکیش تعریف کردم، ولی این تبدیل شدن لیکائون به گرگ توی همهشون هست و توی یه سری از منابع، لیکائون رو اولین گرگینهی تاریخ میدونن.
افسانهی دیگه، حماسهی وُلسونگا هستش که مال تمدنهای نوردیکه و داستان پدر و پسری رو روایت میکنه که با لمس یک پنجهی گرگ جادویی، به مدت ده روز تبدیل به گرگ میشن و به قتل و کشتار مردم میپردازن. آخرین چیزی که میخوام بهش اشاره کنم افسانهایه که دربارهی بنیانگذارهای شهر روم هستش که رومولوس و ریموس اسمشون بوده. دوقلوهایی که از شیر یک مادهگرگ تغذیه میکنن و بزرگ میشن.
این داستان رو هم فقط محض این اشاره کردم که بگم اگه پاترهد باشید الان قطعا وجه تسمیهی این اسامی رو با شخصتی ریموس لوپین توی هری پاتر متوجه شدین.
همونطور که احتمالا از این چندتا افسانه دستگیرتون شده، روشهای تبدیل انسان به گرگ هم توی فرهنگها و فولکلورهای مختلف چیزای متفاوتی بوده. بعضیا میگفتن گرگینهها، شیپ شیفترها یا تبدیلشوندههایی هستن که موقتاً میتونن تبدیل به گرگ بشن، بعضیا میگفتن انسانها وقتی گرگ میشن همیشه گرگ باقی میمونن، بعضیا میگفتن جسم تبدیل به گرگ نمیشه و فقط روح تحت تاثیر قرار میگیره.
از یک جایی که دقیقا معلوم نیست کی و کجا بوده، ماه هم کمکم وارد داستان گرگینهها میشه. ماه به باور خیلیها تاثیر زیادی توی تغییرات خلقی و جسمی انسان داره که هرکدوم از این موضوعها رو به ترتیب در قسمتهای دوم و سوم این سهگانه بررسی میکنیم. اینجا علیالحساب روی گرگینه تمرکز میکنیم. به نظر میاد نقش ماه از دو جهت وارد داستان میشه، یک، اعتقاد به این موضوعه که گرگها فقط زمانی که ماه کامله زوزه میکشن و دوم، افسانههای آلمانی و فرانسوی دربارهی گرگینههاست که میگه اگر شخصی در شبهای چهارشنبه و جمعهای که ماه کامله زیر نور ماه بخوابه، تبدیل به گرگ میشه.
تا اینجا هرچی که گفتیم یه عالمه افسانه و داستان باستانی بود، اما از الان میخوایم کمی در تاریخ جلو بریم و سری بزنیم به قرون وسطی و شواهد و مدارکی رو ببینیم از کسایی که اسمشون بهعنوان گرگینه ثبت شده و حتی خودشون به گرگینه بودن، اعتراف کردن.
اون شکلی از گرگینه که توی فیلم و سریالها میبینیم رو مدیون فرانسه و آلمان هستیم. چون این دوتا کشور میشه گفت نهتنها بیشترین داستان دربارهی گرگینهها رو دارن، بلکه واقعا توی تاریخشون تعداد زیادی آدم رو به همین جرم دستگیر و محاکمه کردن. داستان از جایی شروع میشه که حوالی قرن سیزدهم، کلیسای کاتولیک اعلام میکنه که شیطان میتونه کاری کنه مردم به گرگ تبدیل بشن و به این ترتیب یک کمپین طولانی به مدت چند قرن برای پیداکردن، دستگیری و محاکمهی گرگینهها شروع میشه.
اولین مورد از محاکمهی گرگینهها برمیگرده به سال ۱۴۰۷ در سوییس که تعداد زیادی رو به خاطرش زنده زنده میسوزنن. کمکم یه سری صفات ظاهری برای آدمایی که مستعد تبدیل شدن به گرگ بودن هم در نظر میگرفتن. مثلا اگه ابروهای شما بهم پیوسته بود و بین سالهای ۱۴۰۰ تا ۱۶۰۰ توی فرانسه زندگی میکردید، مظنون بودید به این که یه گرگینهی شیطانی و خونخوار هستید.
از این دوره اسم کلی آدم هم به جا مونده. یکی از اسامی معروف هم ژیل گارنیه هستش، که بخشی از اعترافاتش رو اول اپیزود با صدای سعید شنیدید. ژیل گارنیه یه مرد گوشهنشین بوده که توی قرن ۱۶ به دنیا میاد. بیرون شهر دُل در فرانسه زندگی میکرده. ژیل ازدواج میکنه و خیلی زود متوجه میشه که برای تامین غذای خونوادهاش مشکل جدی داره. پس برای پیداکردن غذا به جنگلهای اطراف شهر میره و اینجاست که جنایتهای عجیب و ترسناکی در شهر دل شروع میشه، چرا که ژیل هیچ چارهای جز آدمخواری برای تامین غذای زن و بچهش پیدا نمیکنه.
اولین قربانی ژیل یه دختر ۱۰ ساله بوده. ژیل این دختر رو در یکی از شبهای اکتبر سال ۱۵۷۲ میدزده، به یه تاکستان خلوت و خالی میبره، اونجا لباسای دختر رو پاره میکنه، خفهش میکنه، یه مقدار از گوشتش رو خام میخوره و یه مقدار رو هم میبره خونه برای خونوادهش.
به همین ترتیب، گارنیه حداقل ۳ بچهی دیگه رو به همین شکل میکشه و سلاخی میکنه. تا بالاخره، وقتی برای آخرین بار برای شکار رفته بوده، دستگیر میشه. توی جلسهی محاکمهاش بیش از ۵۰ نفر میگن ژیل گارنیه رو در مراتع اطراف موقع شکار بچهها دیدن. این شاهدها گفتن که ژیل گاهی هیبت انسانی داشته و گاهی بهشکل گرگ ظاهر میشده. ژیل هم به گرگینه بودن اعتراف میکنه و اون داستان ملاقات با موجود اثیری که احتمالا همون شیطان بوده رو تعریف میکنه. در نهایت ژیل به جادوگری و گرگینه بودن محکوم و زندهزنده سوزونده میشه.
از این موارد توی تاریخ فرانسه خیلی زیاده. مثلا ۲۰ سال بعد از اعدام ژیل گارنیه، یک خیاط دستگیر میشه که جرمش ربودن، تجاوز و سلاخی بچهها بوده و باز به همین جرم گرگینه بودن محاکمهش میکنن. اسم این شخص رو تا امروز هیچکس نمیدونه و فقط میدونیم که به خیاط شیطانی یا گرگینهی شالون معروف بوده.
روایتهای مشابهی بهصورت موازی در آلمان وجود داره که مربوط به همین بازهی زمانیه. معروفترینشون که با یه سرچ ساده هم پیداش میکنید، ماجرای پیتر استاب بوده.
شخصی که ساکن کُلن آلمان بوده و طی ۲۵ سال، حداقل ۱۸ نفر رو به قتل میرسونه. داستانی که پیتر استاب بعد از دستگیری تعریف میکنه شباهت زیادی به داستان ژیل گارنیه داره. این که با یه موجود شیطانی ملاقات کرده و اون موجود بهش یک کمربند از جنس پشم گرگ میده و پیتر هربار اون کمربند رو میپوشیده، تبدیل به یک گرگ درنده میشده.
حواسمون هست که این اعترافها در دورهای گرفته میشده که شدیدترین و وحشتناکترین شکنجهها رو برای افراد مشکوک به جادوگری اجرا میکردن. حالا من روشها و ابزارهای شکنجه رو تعریف نمیکنم با یه سرچ ساده میتونید انواع روشهای شکنجه رو ببینید. اینه که عجیب نیست که متهمین خیلی زود به داستانهایی که مورد تایید کلیسای کاتولیک اون زمان بوده، اعتراف میکردن.
ببینید اون شکنجهها چی بوده که افراد ترجیح میدادن اعتراف کنن و به اون مرگ دردناک بمیرن! مورد جالبی که وجود داره، شهادت افرادیه که میگن دیدن این افراد به گرگ تبدیل میشن! که البته برای اینم میشه توضیح منطقیای پیدا کرد.
دقت کنید که این افراد بیگناه نبودن؛ مثلا ژیل گارنیه بارها با بچههای شهر تو جاهای خلوت دیده شده بوده و اصلا موقع ارتکاب آخرین قتل میگیرنش. یا اون خیاط شیطانی جسد قربانیهاش رو گویا یه جایی نگه میداشته. اگه این افراد این جنایتها رو امروز انجام میدادن، قاتل سریالی محسوب میشدن و شاید تشخیصهایی مثل سایکوپتی هم براشون داده میشد؛ اما در اون دوران، جنایتهایی که این آدما انجام میدادن به قدری فجیع بوده که گویا مردم ترجیح میدادن فکر کنن این اعمال از یک انسان به تنهایی سر نمیزنه بلکه باید به تحریک شیطان و در یک قالب شیطانی رخ داده باشه.
موضوع گرگینهها البته از چیزی که تا اینجا شنیدید هم پیچیدهتره. در کنار قاتلهای سریالیای که دربارهشون صحبت کردیم، افراد دیگهای هم وجود داشتن. افرادی که نه تحت شکنجه بلکه بدون هیچ فشاری اعتراف میکردن که حس میکنن گرگ هستن. این افراد لزوما قاتل نبودن، ولی رفتارهاشون خیلی بیشتر از رفتار اون قاتل سریالیا حتی به گرگ شبیه بوده. مثلا یهویی روی چهارتا دست و پا راه میرفتن، صدای گرگ از خودشون در میآوردن، یهویی کل لباسهاشون رو در میآوردن و خیلی به وضوح میگفتن من گرگم، یا من دارم به گرگ تبدیل میشم.
لیکانتروپی واژهایه که به این رفتار نسبت میدادن. این کلمه از ترکیب دو کلمهی یونانی ساخته شده، یعنی لوکوس بهمعنی گرگ و آنتروپوس بهمعنی انسان. ترکیبش میشه گرگ-انسان یا همون گرگینهی خودمون.
در قرون وسطی اکثرا میگفتن تمام این افراد مبتلا به لیکانتروپی هستن. یعنی هیچ تفاوتی بین اونی که آدما رو سلاخی میکرد بعد تحت شکنجه میگفت من گرگینهام، با اونی که چهار دست و پا راه میرفت و زوزه میکشید قائل نبودن؛ ولی خیلی تک و توک بودن کسایی که بین این دوتا موضوع تفاوت قائل میشدن و لیکانتروپی رو یک بیماری میدونستن.
یعنی میگفتن اون قاتلا به واسطهی رابطه با شیطان اون قتلها رو مرتکب شدن، ولی این دستهای که چهار دست و پا میره و زوزه میکشه بیماره. نشانههای این بیماری هم باز توی قرنها جاهای مختلف تاریخ و ادبیات دیده میشه. حتی گفته میشه یکی از شاهزادههای آل بویه لیکانتروپی داشته و ابن سینا با یه روش منحصربهفردی درمانش کرده!
برای اینکه بیشتر با تاریخ لیکانتروپی و نقشش در تاریخ علم پزشکی آشنا بشیم، گفتوگویی کردیم با خانم فرانک عالم بیز کارشناس تاریخ و دانشجوی دکترای تاریخ علم پزشکی.
من توی چند تا از متنهایی که میخوندم، بهعنوان اولین سوال این رو میخوام بپرسم که یک واژهای دیدم به اسم قطرب که انگار هممعنی لیکانتروپی بود، ولی نفهمیدم بر چه اساسی! میشه درباره این یکم بهمون توضیح بدین؟
بله واژهی قطرب همونجوری که فرمودین معرب شده واژه لیکانتروپ هست که خب در متون به ۳ معنی مختلف بهکار رفته. یکی این است که یک حشرهای است که روی آب زندگی میکنه و این مدام در حال حرکته، به این حشره میگن قطرب. معنی دیگش این هست که در گذشته به غولهای نر قطرب میگفتند و یه معنی دیگم این هست که وقتی که گرگی موهاش میریزه، به این گرگ میگفتن قطرب. این ۳ معنی هست که واسه این واژه در نظر گرفته شده.
اگر که ما بخوایم دربارهی یه سری مثال از لیکانتروپی توی تاریخ علم پزشکی مخصوصا توی محدودهی ایران و حالا طب اسلامی صحبت کنیم آیا مثالی ازش هست که ثبت شده باشه؟
بله واژهی قطرب توی طب قدیم هم استفاده میشده و یکی از اولین افرادی که خود گرگ پنداری رو در ردهی بیماریها قرار میده محمد ابن زکریای رازی بوده که در کتاب الحاوی فی الطب توصیف خیالی در از این بیماری بهعنوان یک اختلال مغزی یاد میکنه و میگه که این عارضه نوعی جنون هست و شخص رو وادار میکنه که رفتارش شبیه به گرگ بشه. تجهیزات رازی هم برای این بیماری این بوده که به فرد مخدر تا بخوابه، چون یکی از نشانههای گرگینه بودن این میدونستن که این فرد شبها بیدار و اصلا نمیتونه بخوابه و تمام مواد موضعی هم که شامل گیاهان مختلف و روغنهای مختلف، برای مرطوب کردن مغز استفاده میکردن؛ چون این بیماری ناشی از افزایش خلط سودا در مغز میدونسته و از اونجایی که سودا سرد و خشک هست، میگفته که بهتره که به فرد گرمی و رطوبت بیشتری برسه. بنابراین تجویز رازی رو میتونیم اولین درمان آزمایشی لیکانتروپی بدونیم.
بعد مثل اینکه یک پروندهای ابن سینا داشته دربارهی یکی از شاهزادههای آل بویه که اونم حالا لیکانتروپی معنای عام ولی اون خود گاو پنداری داشته اگر اشتباه نکنم! دربارهی اون اطلاعاتی دارین به ما بدید؟
بله شاید جالب باشه حالا ما همش در واقع در مورد لیکانتروپی و خود گرگ پنداری صحبت کردیم، اما حیوان پنداری در تاریخ میبینیم که یک نمونهاش در واقع همون شاهزادهی و حالا شاهزاده دیلمی بوده که فکر میکرده که گاو شده و در واقع مدام از خودش صدای گاو درمیآورد و درخواست میکنه که قصاب قربانیش کنه. شاهزاده کارش به جایی میرسه که لب به غذا نمیزنه، اجازه نمیداده پزشکی مداواش کنه، وقتی خبر به ابن سینا میرسه میگه که به شاهزاده مژده بدید که قصاب داره برای کشتن میاد و شاهزاده بسیار خوشحال میشه و پس از مدتی ابن سینا با لباس قصابها وارد اتاق میشه و کاردش رو تیز میکنه و میگه گاو رو بیارید که میخوام قربانیش کنم.
شاهزاده با کمال میل میاد دست و پاش رو میاره که ببندن و اون رو قربانی کنند. وقتی که ابن سینا بالای سرش قرار میگیره میگه که این خیلی لاغره حتما باید چاق بشه تا من بتونم این رو قربانی کنم. شاهزاده هم به این امید که کشته میشه قبول میکنه؛ اما ابن سینا به اطرافیانش میگه که همزمان با غذا دادن به اون یکسری داروهایی هم قاطی غذا بهش بدیم تا بهبود پیدا کنه و بعد از مدتی این فرد خوب میشه.
حالا شاید جالب باشه که ابن سینا حتی در مورد همین خود گرگ پنداری هم در کتاب قانون توی فصل بیماریهای سر و مغز هم صحبت کرده و گفته که شخصی که مبتلا به این بیماری میشه همیشه دوست داره توی گورستانها قدم بزنه، از مردم عادی فراری هست، روزها خودش رو از چشم مردم پنهان میکنه و شبها پیداش میشه و دوست داره به مردم حمله کنه و خب خیلی واضح و جالب اومده ایم این بیماری را در کتابش شرح داره و ابن سینا هم دقیقا مثل رازی معتقده که این بیماری به خاطر تجمع سودا یا صفرای سوخته در بدن شکل میگیره.
مرسی. نمونههای اروپایی هم آیا داریم؟ که ثبت شده باشه؟
تا اون جایی که میدونم فقط یک مورد تقریبا در زمان قرون وسطی اون هم باز شاهزادهای بوده که احساس میکنه که گرگ شده و میاد میره گورستان و پیش کشیش و میگه که من علائمی دارم که داره من رو از بین میبره. احساس میکنم که موجودی در بدن من داره در بدن من زندگی میکنه و از کشیش درخواست میکنه که سریعا اون رو با چاقو بشه و خب کشیش این کار و نمیکنه، ولی بعد از مدتی این فرد بهدلیل خودکشی از بین میره متاسفانه.
طبق چیزهایی که من خوندم بهنظر میاد که اون چیزی که توی تاریخ بهش میگفتن گرگینه، دو دسته بودن. یه دسته اونایی بودن که واقعا خود حیوان پنداری داشتن، یعنی واقعا گفتن که من حس میکنم حالا گرگ شدم یا گاو شدم یا هر حیوون دیگهای؛ یه عدهای هم بودند که بهنظر میاد که مشکل روانی حداقل لیکانتروپی نداشتند و حتی اگر که مشکل روانی هم داشتن اون چیزی بوده که ما امروز بهش میگیم سایکو پسه. متجاوز بودن، قاتل بودن. توی تاریخ یه همچین چیزی ثبت شدهای داریم که این دو نوع رو از هم جدا بکنه؟
شاید براتون جالب باشه که زکریای رازی قرن سه هجری قمری یا قرن هشت و نه میلادی به این قضیه دقیق اشاره کرده و گفته که ما دو نوع قطرب یا لیکانتروپ داریم در واقع. یک عده قطرب گوشتخوار هستند و یک عده قطرب قاتل هستند. منتها نباید به این افراد به چشم گرگینه نگاه کرد. این افراد بیمارانی هستند که نیاز به بستری شدن دارند و مثل کارهایی که در قرون وسطی کارهایی انجام میشده که این افراد رو دستگیر میکردند و میسوزوندن. میگفت این افراد با درمانهای خاصی بهبود پیدا میکنند و نیازی نیست که به عنوان یک فرد کافر بهشون نگاه بشه.
افراد مختلف به روشهای متفاوتی این به اصطلاح بیماری رو توصیف کردن. یهسری بهش گفتن یه نوعی از مالیخولیا، یهسری بهش گفتن جنون گرگی و حتی تا همین دوران معاصر هم هنوز عدهای بودن که معتقد بودن لیکانتروپی در واقع همون تسخیر شدن بدن توسط شیاطینه.
اسم اد و لورن وارن رو شاید شنیده باشین، همون زوج جنگیری که سری فیلمهای کانجورینگ رو از روی پروندههاشون ساختن. اونا هم حتی یه مورد لیکانتروپی داشتن تو پروندههاشون.
امروز ولی اسمی که به این مشکل نسبت داده میشه، لیکانتروپی بالینی یا کلینیکال لیکانتروپیه. این اسم یه جورایی اون باور قدیمی که دربارهی گرگینه شدن وجود داشته رو از یک مشکل بالینی واقعی تفکیک میکنه. لیکانتروپی بالینی خودش میشه زیرمجموعهی یک دستهی بزرگتری به اسم زُوانتروپی که من ترجمهی دقیقش رو نمیدونم ولی اینجا بهش میگم خودحیوان پنداری.
این دوتا واژه خیلی جاها توی تکستهایی که من میخوندم بهجای همدیگه هم به کار رفتن، ولی بهصورت کلی لیکانتروپی بالینی یعنی شخص تصور کنه تبدیل به گرگ شده، زوانتروپی بالینی یعنی شخص این تصور رو داشته باشه که تبدیل به یه حیوون شده. حالا این حیوون میتونه گرگ باشه، میتونه سگ باشه یا شیر یا هر حیوون دیگهای.
همون ماجرای ابن سینا و شاهزادهی آلبویه بود که گفتم، این شاهزاده گویا تصور میکرده تبدیل به گاو شده و حتی آماده بوده ذبحش کنن. خودم یاد داستان گاو غلامحسین ساعدی هم افتادم بالاخره اونم روانشناس بوده و ممکنه کیسهای مشابهی رو دیده باشه، ولی از ربط اون داستان به زوانتروپی مطمئن نیستم پس فقط بهعنوان یک حدس از من بشنویدش و نه یه نظر تایید شده.
لیکانتروپی بالینی یک حالت نادره و به ندرت توی افراد دیده میشه. لیکانتروپی نوعی از اختلال هویت گونه محسوب میشه که خود این اختلال زیرمجموعهی اختلال شخصیت ازهمگسیخته هستش. گزارش شده افرادی که دچارش میشن، گفتن که حس تبدیل شدن به حیوان رو دارن و تمایل دارن رفتارهای یک حیوون خاص رو انجام بدن، یا این که این حس رو به زبون نیاوردن و بهصورت عملی رفتارای یک حیوونی رو تقلید کردن.
تا جایی که ما تحقیق کردیم هنوز مشخص نیست که لیکانتروپی رو باید جزو اختلالهای روانی در نظر گرفت یا یه اختلال مربوط به مغز و سیستم عصبی. دلایلی هم که باعث بروز لیکانتروپی میشن دقیق مشخص نیستن.
یه سری از پژوهشگران میگن که در افراد مبتلا به لیکانتروپی، اون بخشی از مغز که به ما یک تصویر کلی از شکل بدنمون میده، بهدرستی کار نمیکنه و این باعث میشه افراد حس کنن بدنشون انسانی نیست، بلکه شکل بدن حیواناته.
یه نظر دیگه اینه که مشکلهای خاصی مثل اختلال دوقطبی، شیزوفرنی و حتی دمانس مغز ممکنه باعث بروز لیکانتروپی بالینی بشه. در ادامه دکترمیترا کامران روانپزشکی و رواندرمانگر صحبت کردیم که ایشون خودشون چند سال پیش یه کیس مبتلا به بو آنتروپی یا خود گاو پنداری داشتند و در ادامه حرفهای ایشون رو میشنویم.
لیکانتروپی یه حالتی از توهمه که فرد فکر میکنه تبدیل میشه به یک حیوانی. لیکانتروپی معروفتره چون گرگینهها تعداد بیشتری بودن توی این توهم و سریال و فیلم هم خیلی ساخته شده دیگه. در حالت کلی لیکانتروپی حسی هست که فرد فکر میکنه تبدیل به یک حیوان میشه.
چه علایمی داره؟ آدمایی که مبتلا به لیکانتروپی میشن، توی آینه که نگاه میکنن فکر میکنن که الان تغییراتی داره توی بدنشون ایجاد میشه. نیششون بزرگ میشه، موهاشون یکهو بلند میشه یا چنگالهاشون بلند میشه. عموما هم رنگ پریده هستن و به لحاظ بدنی احساس ضعف زیادی دارن. در واقع لیکانتروپی رو اینطوری میتونیم تعریفش کنیم؛ اما تبدیل شدن به گاو هم بوده توی روایتها تبدیل شدن به سگ هم بوده، اما لیکانتروپی از همهشون مشهورتره.
دلیلش هم مشخصه که چرا اصلا افراد دچار این اختلال میشن؟
چون نادر هستن این افراد، خیلی تعداد کمی دارن و خیلی مطالعات زیادی روشون صورت نگرفته؛ اما یکسری علت براشون محفوظه. یکیشون اینه که این اختلال ناشی از اختلالهای عصبی روانشناختی دیگهست. مثل افسردگی، مثل اسکیزوفرنی و دوقطبی یا گاهی اوقات ناشی از جراحتی که به مغز وارد میشه. وقتی که فرد به یک قسمتی از مغزش که عامل شناخت در مغزش هست ضربه وارد میشه دیگه توهم رو از واقعیت تشخیص نمیده و دچار این توهم میشه.
گاهی اوقات افرادی که دچار تشنج و صرع هستن دچار توهم تبدیل به حیوان میشن، ولی بیشترین چیزی که وجود داره در مورد زوانتراپی اینها بر اثر اختلالات عصبی روانشناختی دیگری هستن. یعنی عوارض یک سری اختلال روانشناختی مثل اسکیزوفرنی و اینا و فکر میکنم اولین محققی که در این باره نوشته ایشون هم این اعتقاد داره که ناشی از مالیخولیاست.
شما هم فکر میکنم خودتونم چنین کیس مشابهی داشتین، اوکی هست دربارهش صحبت کنیم؟
خیلی کلی میتونم بگم چون بیمارم بودن. اینطور بوده که یک سیلی در اون شهر اومد و تمام اون دام همهی دامدارهای اون مزرعه رو برد و تمام دارایی یک روستا خب دامش هست و این فرد شک عجیبی بهش وارد شد و تبدیل شد به یک افسردگی خیلی شدیدی و بعد از اون افسردگی که بهش وارد شد تبدیل شد به همون دامی که خودش داشت. اون شکی که بهش وارد شد باعث شد بخواد به خودش بقبولونه که حداقل دارم دامهام رو.
این بیماری وابسته فرهنگ هم میتونه باشه، یعنی ما وقتی یه همچین فیلمی رو داشتیم یک فرهنگی بوده دیگه و این حسها در شرایط شما تبدیل میشه.
اون فیلمی که ساخته میشه این فرهنگ همینجوری هی داره ادامه پیدا میکنه. همونجور که فکر میکنم خارج از کشور گرگ بیشتر، مثلا حوزه اسکاندیناوی خیلی حیوان مقدسی و اونجا گرگها بیشتر تبدیل میشن و فرهنگ ما مثلا گاو بیشتره و توی فرهنگهای سگ بیشتر.
اینجوری میشه نگاه کرد که توی فرهنگهای مختلف با توجه به اون در واقع گونهای جانوری که دارن مثلا توی هند تعداد زیادی گاون، توی اروپا به شما دارم مثال میزنم توی اسکاندیناوی گرگ هست، میتونه روی این نقطه تاثیر بذاره که مثلا با توجه به اینکه افراد بیماری خاصی بگیرند، ممکنه این قضیه رو برای اینکه نمونههای مشابهی قبلا توی این زمینه مشاهده کردیم و دیدیم مثلا توی گزارشهای دنیا انجام شده بود و گزارش دادن چقدر تعدادی گزارشها بالاست؟
یه پژوهش داشتیم یعنی توی سمت بینالمللی از سال ۱۸۹۴ اگر اشتباه نکنم تا ۲۰۲۰. همهی مواردی که مبتلا شدن به این توهم رو بررسی کردن و یک پژوهش جامع کامل دادن. حدود چند صد نفری میشه گفت روی این مطالعه بودن، ولی خب بزرگتر از این پژوهش من ندیدم، این پژوهش میخواست چی رو نشون بده؟ میخواستن علتهاش رو دربیارن و شباهتهای این گونهها رو با هم در بیاره و هم اینکه فرضیاتی برای علتهای این توهمها رو میتونیم داشته باشیم رو مطرح میکنه.
ببینین یکی از این فرضیات رو ما گفتیم اثر ماه، درسته؟ گرگینهها توی افسانهها هم با ماه وقتی که ماه کامل میشه، اینا تبدیل میشن. اومدن تاثیر ماه روی تبدیل اونها رو بررسی کردن و خیلی جالب بود اینکه ما یه چندتایی خواب و بیداری داریم، از فرضیاتی که وجود داره اینه که ماه چون روی این چرخه تاثیرگذار هست، یکی دیگه اینکه افرادی که به اختلالات افسردگی مبتلا هستند یکسری داروهایی مصرف میکنند که روشون تاثیر میذارن. در نتیجه ما میتونیم مثلا ما روی گزینهها یا بقیهی افرادی که توهمش رو دارن انجام بدیم. یه مورد دیگهام بود اینکه فکر میکنم اثر ژئومغناطیسی ماه رو روی اثر فیزیولوژیک بدن بررسی کردن و گفتن که اون موقع که ماه کامل میشه روی شرایط حس تبدیل شدن تاثیر میذاره بهخاطر توهم بودمیا هر حیوان دیگه اون موقع بیشتر.
بله. کاملا قابل درمانه این اختلال یعنی فرضا میشه کنترلش کرد؟
وقتی ما فرض میکنیم که بر اثر افسردگی این توهمش اومده، وقتی فرض میکنیم بر اثر ضربه به مغز بهوجود اومده، طبیعتا اول بر بیماری فیزیک روانش حتی مقدمه درمانش اولین دارو که ما اولش افسردگی رو از بین ببریم، به مرور که این افسردگی از بین رفت به مرور این توهمها هم کمتر میشه. اما داروهای دیگری فعلا تاثیر نداشته و بهبود دهندههای خلق بوده که این مال توهمهای اکسیزوفرنیها بوده که روی این بیماری تاثیر داشته.
یه سوالی که ربط نداره ولب مرتبطه، اینکه توی قرونوسطایی که بهشون میگفتن گرگینه، یک دسته آدمهایی بودن که بهنظر میرسید که افسردگی ندارن و اینجوری بودن و نمیتونستن قبول کنن که با انسان دارن این کار میکنن، قاتل بودن، پدوفیل بودن، اما توی اون زمان میگفتن شیطانی هستن، گرگینهاند. در این باره هم میشه یه توضیحی بدین که بکگراند روانی چی میتونسته باشه که یک انسان عادی یکهو بزنه ۱۰ تا بچه رو بکشه.
توی قرون وسطی به این صورت بود که هیچ بیماری پذیرفته نشده بود مرور روستا عموما این شکلی بود، یعنی حتی خود افسردگی هیچ بیماری فکری تعریف نشده بود. واسه همین میگفتن جمجمه شیطانی شده میزدن جمجمه رو سوراخ میکردن. توی قرون وسطی این موضوع ناشناخته بوده و خب افراد میترسیدن.
قاتلهایی که گفتین اونها حس انساندوستی درونشون شکل نگرفته و برای همین ازشون میترسیدن و همون سایکوپسهایی هستن که ما میشناسیمشون.
تاریخ پر از داستانها دربارهی آدمهایی با بیماریها و تمایلات عجیبه. مواردی که اگه امروز رخ میدادن شاید میشد درمان یا حداقل کنترلشون کرد. افراد زیادی هستن که انگ شیطانی بودن بهشون خورده و به وحشیانهترین شیوهها شکنجه شدن، در حالی که هیچ نقشی در رخ دادن اتفاقی که براشون میافتاده نداشتن. حتی اگر به کیسهای اون قاتلهای سریالی نگاه کنیم، متوجه میشیم که سزاوار اون همه شکنجه نبودن. از همه مهمتر، ماه، قمر زمین که خیلی چیزها توی زندگیمون رو مدیونش هستیم، نقشی در شکلگیری شخصیت این آدمها نداشته. اینجا دلم میخواست حسابی دربارهی ماه حرف بزنم، اما همونطور که اول اپیزود هم گفتم، داستان ماه و چیزهایی که گردنش میاندازن خیلی طولانیه و لیکانتروپی، تنها اختلالی نیست که به ماه نسبت میدادن. ماه قرار بود که سالیان سال در برای اتفاقهای مختلف، متهم ردیف اول باشه و کار ما در اپیزودهای بعدی اینه که این اتهام رو خیلی جدی بررسی کنیم.
با سوزانده شدن ژیل گارنیه، آرامش و امنیت بار دیگر به شهر دُل بازگشت. کودکان با آسودگی خیال بازی میکردند و والدین، دیگر نگران بازگشت آنها به خانه نبودند. چرا که هیولا از شهر رفته بود. ما نمیدانیم که چه اتفاقی برای خانوادهی ژیل افتاد؟ آیا بهخاطر سرنوشت همسر و پدرشان در جامعه مطرود شدند؟ آیا از شهر رفتند؟ ما حتی نمیدانیم که ژیل دقیقا چند قتل مرتکب شده بود؟ آیا تنها انگیزهی او برای کشتن کودکان شهر دل، گرسنگی بود؟ پروندهی ژیل گارنیه اگر او در دنیای مدرن به دنیا میآمد شاید تبدیل به یکی از بحثبرانگیزترین پروندههای جنایی میشد اما به لطف مردمی که تنها به فکر حذف شیطان از جامعهشان بودند، امروز تنهای چیزی که از او میدانیم یک اسم و چند خط داستان کوتاه است.
این اپیزود پنجم از پادکست فیلکست و قسمت اول از سهگانهی نفرین ماه بود که شنیدید. تنظیم متن و انتخاب موسیقی متن رو من شیرین شاطرزاده انجام دادم. ادیت و هماهنگیها بهعهده حسین خلیلی بوده. صدایی روایتهای ابتدا و انتهای پادکست رو برامون خوند، صدای سعید جعفریه که در بخش ارتباطات و مارکتینگ پادکست به ما کمک میکنه. حامد پارسائیان هم تازگیا به ما پیوسته که در نقش آچار فرانسه هرجا کمک بخوایم به دادمون میرسه.
در نهایت هم از کارشناسان برنامه تشکر میکنیم که برای تهیهی این اپیزود به ما کمک کردن. یادتون باشه که فیلکست پادکستیه برای افرادی که میخوان بیشتر و عمیقتر فکر کنن. تصمیمگیری نهایی درباره حرفهایی که زدیم به عهده شماست اما اگر کنجکاو هستید و میخواین بیشتر بدونید، پیشنهاد میکنم سری به منابعی که در متن توضیحات پادکست ذکر کردیم بزنید. در ضمن میتونید اینستاگرام فیلکست رو به آدرس Fillcast فالو کنید، چون اونجا عکسها و مطالب تکمیلی هم اپیزود رو قرار میدیم.
مرسی که تا اینجا همراه ما بودید. فیلکست هنوز راه زیادی تا رسیدن به کیفیت ایدهآل در پیش داره و ما خوشحال میشیم اگه پیشنهادها و انتقادهای شما رو دربارهش بشنویم. از خودتون مراقبت کنید و گوش به زنگ باشید، چون فیلکست اینبار زودتر از همیشه، یعنی هفتهی آینده همین روز، با یک اپیزود جدید برمیگرده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت سوم-مردی درون مرکز (بخش اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت دوم-برزخ گمشدگان
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت اول – فضانوردان باستانی