.......??

عروسک کوچکش را از روی زمین برداشت. دستی روی عروسک کشید و گفت:" توهم مثل من زخمی شدی؟"عروسک را در بغلش گرفت و با دستان کوچکش موهای عروسک را نوازش کرد.
اشکی مروارید شکل، از چشمانش لغزید و روی
گونه ی زخمی اش سر خورد. آهسته در گوش عروسک گفت:" تو می دونی مامان و بابام کجان؟ من پیداشون نمی کنم. آخه بابا گفت باید مامان رو ببرن بیمارستان.گفت باید دختر خوبی باشم و صبر کنم تا برگردند." عروسک را در بغلش فشرد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد: " مامان و بابا دیگه برنمی گردن. مگه نه"
صدای شلیک بلندی آرامش آسمان و زمین را به هم ریخت.
عروسک، روی زمین افتاد و دخترک هم کنار عروسک به خوابی رفت که هرگز از آن بیدار نمی شد.دست عروسک روی دستان دختر افتاده بود و انگار داشت به او می گفت:" نگران نباش. بالاخره همه چیز تمام میشود"