توهم، شاید هم واقعیت!

فلسطین، غزه
فلسطین، غزه

صداهای مختلفی در ذهنم پخش می‌شود.

صدای جیغ زدن یک مرد از درد. انگار زنده زنده دارند اعضای بدنش را جدا می‌کنند. شاید هم خانواده‌اش را.

صدای شلیک یک گلوله. سوتِ کر کننده. منگیِ ناشی از انفجار. یعنی به کسی خورده؟

یک نفر کودکی را به آغوش می‌کشد. کودک می‌لرزد. اما گریه نمی‌کند. صدایش را بریده‌اند. شاید هم می‌ترسد گریه کند. فقط می‌لرزد. لباس‌هایش پاره شده. صورتش سیاه شده. چرا لرزشش تمام نمی‌شود؟

دو نفر در حال حمل یک نوجوان. مچ پایش به یک تکه گوشت آویزان است. تلو تلو میخورد. درد را حس نمی‌کند. می‌گویند درد وقتی از یک جایی بیشتر شود حس را از کار می‌اندازد. بی‌حس است. رد اشک، خط سفیدی روی سیاهی صورتش انداخته. بی‌صدا می‌گرید.

دیگر کسی از آنجا سخن نمی‌گوید. درد از یک جایی که بیشتر شود بی‌حس می‌کند. حتی احساس انسان‌ها را.

شب شده. همه خوابیده‌اند در جهان. لالایی خمپاره‌ها بلند است هنوز.