سرزمینِ پرتقال های غمگین

« کتاب ارضُ البرتقال الحزین مجموعه داستان های کوتاه از غسّان کفنانی است که از لابه لای آن می توان نقبی به احساسات مردم فلسطین زد و رنج ملّتی را که سالیان دراز در عطش برگشت به وطن مألوف خود هستند به تماشا نشست.

بد نیست که بخش کوتاهی از ترجمه داستان اول این کتاب را تقدیمتان کنم اگر چه روشن است که ترجمه، با خود متن فاصله دارد و حسّ نهفته در متن با آنچه در اینجا به صورت دست و پا شکسته ذکر کرده ام، فاصله زیادی دارد. »

دور از مرزها

مردی که از قیافه اش می شد حدس زد آدم مهمّی است به سوی خانه اش، بالا رفت. در، برایش باز شد. کیف پولِ چرمی خود را روی میز و مقابل همسرش نهاد و به کودکش که در ابریشم آبی، آرمیده بود نگریست.

ابتدا کراواتِ خود را با دستانش باز کرد و خدمتکار برای درآوردنِ کفش هایش به او کمک کرد و همینطور، همسرش کُتِ او را گرفت و روی آویز، آویخت.

بعد از آن کفِ دستانش را به هم مالید و از گرمای آن بهره برد و معلوم بود که حسابی سردش شده است.

  • غذایت را الان میخوری؟
  • او، بله من جدّا گرسنه ام!

زنش برگشت و به خارج از اتاق رفت.

کودک، غلتی زد و بیشتر از پیش در ابریشم فرو رفت.

صدای ظرف ها از پشت در اتاق غذا خوری به گوش می رسید.

مدّتی بعد صدای همسرش بلند شد که:

  • آیا او را گرفتید؟
  • منظورت چه کسیست؟!
  • همان جوانکی که بین تحقیق، از پنجره بیرون پرید!
  • نه هنوز، امّا خب کجا می تواند فرار کند؟ بالاخره دستگیر می شود
  • جرمِ او دقیقا چه بود؟
  • از کجا باید بدانم؟!

اول خواست با من صحبت کند و کمی بعد فرار کرد ...

از روی صندلی نرمش بلند شد و دمپایی خز دارش را پوشید.

از در به قصد اتاق غذا خوری رد شد و روی صندلی مورد علاقه اش نشست.

صورت خود را نزدیک سوپ گرم برد و از بخاری که از آن بیرون می آمد، بهره برد.

  • این سوپ خیلی داغ است، الان است که من را بسوزاند!
  • کمی صبر کن
  • من واقعا امروز خسته ام!

در این فاصله، روی صندلی اش خمید و احساس کرد سنگینی ای در پلک هایش پخش می شود.

ناگاه، صدای پنجره را شنید که به سختی بسته شد!

همسرش عادت به فراموشی بستن پنجره حمّام داشت و در نتیجه باد آن را تکان می داد. ...

احساس کرد میل زیادی به خواب دارد ...

امّا اتفاق صبح ذهنش را قلقلک می داد:

  • آن پست فطرت چطور توانست از پنجره بپرد آن هم بدون اینکه آسیب ببیند؟!
  • راستی که همه آنها شیاطینی مُجرِم هستند!

در افکارش غرق بود که این جمله را شنید:

  • «به زودی در مقابل تو صحبتی خواهم کرد.»

این جمله را به وضوح شنید. خواست سرش را بلند کند امّا داشت از گرما و خواب آلودگی لذت می برد و خستگی نای او را گرفته بود و توانی برای این کار نداشت.

از خودش پرسید:

  • این کیست؟ حتما خواب هستم. امّا دوباره شنید:
  • «جوانکی که از پنجره فرار کرد از پنجره برگشته قربان!» ....