خاطرات یک کارمند نمونه - برنامه‌ریزی کلاس‌ آموزشی‌


در ایستگاه مترو بودم. به قدری ازدحام بود که می‌توانستم صدای نفس نفر کناری‌ام را به خوبی بشنوم. به راحتی می‌توانستم زمان آخرین حمام طرف را هم حدس بزنم. می‌توانستم بگویم سیگاریست یا نه؟! از مهمانی می‌آید یا نه؟! مشکل گوارش دارد یا نه؟!مردم به سمت پله‌های خروج ایستگاه می‌دویدند درست مانند زمانی که در ایستگاه امام خط عوض می کنند. طوری می‌دویدند که گویی بالای پله‌ها چیزی پخش می‌کنند. به یکباره چیز عجیبی توجه‌ام را جلب کرد. داخل جمعیت، همکلاسی دوران ابتدای‌ام را دیدم که بالای پله‌ها بود و بلافاصله پس از این که دیدمش خارج شد. پشت سرش همکلاسی‌های دوران دبیرستانم بودند که پشت سر هم با سرعت از پله‌ها بالا می‌رفتند. تا داشتم به خودم می‌آمدم ناگهان همسایه‌مان را هم دیدم که از پله‌های وسطی در فشار جمعیت به سمت بالا می‌دود. چهره بقیه هم تا حدی آشنا بود که حدس می‌زنم از همکاران شرکت بودند یا افرادی بودند که در روز با آنها روبرو می‌شوم. بقال محله‌مان، بقال محله‌ای که ازش سیگار می‌خرم، همسایه‌مان که هر روز صبح از صدای سرفه و صاف کردن سینه‌اش من و همسرم از خواب می‌پریم. گویی همه افرادی که من میشناختم یا به نحوی با آنها سر و کار داشتم آن روز در ایستگاه بودند و با سرعت به سمت درب خروج می‌دویدند. اما من هرچه سعی می‌کردم نمی توانستم از پله‌ها بالا بروم. هر چه سعی می‌کردم بدوم ذره‌ای جلو نمی‌رفتم. جمعیت مانند سیفونی که بد عمل می‌کند من را پس می‌زد. با این که خستگی تمام وجودم را گرفته بود اما همچنان پایین پله‌ها بودم. حتی خودم را به نقاله پله برقی چسباندم تا من را بالا بکشد. نمی‌شد، نشد که نشد.

چی؟ درست می‌بینم؟ کوروش؟ کوروش اینجا چه غلطی می‌کند؟ کوروش را دیدم که داشت با سرعت هر چه تمام بالا می‌رفت. بدون هیچ تلاشی. بدون هیچ نگرانی‎ای. بالای پله برقی که رسید ناگهان برگشت و نگاهی به من انداخت. از آن نگاه‌های دنباله‌دار و تیز. با دیدن کوروش، بالا رفتن او و ماندن خودم در پایین پله‌ها تپش قلبم به حدی بالا رفت که از خواب پریدم.

8 صبح شده بود. باید سریع می‌رفتم شرکت. دیرم شده بود و باید حدود پنج دقیقه مانده به 9 حتما می‌رسیدم شرکت. چون معمولا سعی می‌کنم چند دقیقه‌ای زودتر از اولین نفر آنجا باشم.

در راه مدام به خوابم فکر می‌کردم. تعبیرش چه بود؟ چیزی که در خواب می‌دیدم چیزی شبیه به این بود که همه افرادی که می‌شناختم از من جلو زده بودند. درست است که معمولا همه از من جلو می‌زنند اما چه نیازی بود در خواب به این موضوع تاکید شود؟

خدا را شکر به موقع رسیدم شرکت. شرکت ما به کارکنانی که تا 8 صبح به شرکت برسند صبحانه رایگان می‌دهد. نان سنگک تازه، پنیر، چای شیرین. خدا می‌داند که هیچ وقت از این ترکیب سیر نخواهم شد. از زمانی که نمونه شدم (در خاطره‌های قبلی در موردش نوشته‌ام)، مسئول سلف‌سرویس همیشه صبحانه‌ام را کنار می‌گذارد تا وقتی رسیدم با خودم ببرم پشت میزم و صبحانه‌ام را میل کنم. البته لازم به ذکر است که صرف صبحانه پشت میز و در وقت اداری ممنوع است.

پس از صرف صبحانه سری به اتاق منابع انسانی زدم. همیشه این کار را می‌کنم زیرا برای همکاران واحد منابع انسانی احترام زیادی قائل هستم و ناگفته نماند که خیلی همکاران به درد بخوری هستند.

به محض ورود به اتاق متوجه بحثی شدم که بین کوروش و مدیر منابع انسانی در جریان بود. کمی جلوتر رفتم تا متوجه بحث شوم. بهتر است برای این که متوجه بحث دو نفر بشوید، به سرعت به عنوان ارباب رجوع بالا سر یکی از آنها ظاهر شوید. اگر قیافه حق به جانب یا طلبکار هم بگیرید که عالی می‌شود. این کار به شما فرصت می‌دهد چند جمله از بحث را بشنوید و موضوع را حدس بزنید.

بحث ظاهرا در مورد بودجه آموزشی شرکت بود که باید تا انتهای سال هزینه می‌شد. اما فقط یک ماه تا انتهای سال باقی مانده بود. از آنجایی که بحث مهمی بود بدون توجه به صحبت‌های در جریان به سرعت سعی کردم وارد بحث شوم و بلافاصله پرسیدم چرا الان؟ برای تصمیم در این مورد کمی دیر نیست؟

کوروش که جا خورده بود پاسخ داد: این بندگان خدا با این تعداد نیرو نمی‌توانند این همه کار را هماهنگ کنند.

من در پاسخ او گفتم: همان‌طور که همیشه واحد ما کمک و همراه سازمان بوده در این موضوع هم منابع انسانی می‌توانست روی ما حساب کند و از ما کمک بخواهد. به هر حال من لیستی از کلاس‌ها و کارگاه‌هایی که برای بچه‌های شرکت مناسب است آماده دارم. وقتی برگشتم پایین برای خوش‌فکر (مدیر منابع انسانی‌مان) ارسال می‌کنم.

کوروش که ظاهرا ضربه‌فنی شده بود با چشمانی قلمبه شده از تعجب به خوش‌فکر نگاهی انداخت و از صحنه محو شد.

پشت میزم رفتم تا لیست دوره‌ها را برای خوش‌فکر بفرستم. در این فاصله داشتم به خوابم فکر می‌کردم. آیا خوابم تعبیر شده بود؟ آیا این که من انقدر دیر مطلع شده بودم باعث می‌شد دیگران همگی از من جلو بزنند؟ اگر چند لحظه دیر می‌رسیدم کوروش چه می‌کرد؟ در این بین تنها چیزی که تمامی فکر و ذکرم شده بود این بود که کلاس‌ها و دوره‌ها حتما باید طبق نظر و پیشنهاد من اجرا شوند. نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم طبق نظر من بودن چه مزیتی ممکن است داشته باشد اما طبق نظر کوروش یا دیگران بودن به اندازه‌ای آسیب زننده بود که باید کاری می‌کردم. ولی مشکلی وجود داشت. اصلا لیستی در کار نبود. باید به سرعت لیستی از دوره‌های پیشنهادی آماده می‌کردم. ساده‌ترین و مفیدترین راهی که در پیش داشتم این بود که به علایق مدیرمان و مراد توجه کنم. با مراجعه به دفترچه علایق (دفترچه‌ای از علایق افراد مهم و تاثیرگذار آماده کرده بودم) چند موضوع یافتم که این دو عزیز به آنها علاقه داشتند.

یادگیری یک زبان برنامه نویسی جدید- کلا مدیران ارشد به هر زبان برنامه نویسی جدید علاقه دارند. اما این موضوع مناسب نبود. چون طیف زیادی از کارمندان به این موضوع علاقه داشتند و این موضوع کلاس را شلوغ می‌کرد.

یادگیری روش‌های مدیریتی جدید- این موضوع هم به شرط جدید بودن موضوع کلاس می‌توانست مورد علاقه مراد و مدیرمان باشد. اما مشکلی در این مورد وجود داشت. این که این بودجه‌بندی برای همه کارمندان بود و اصلا صلاح نبود کارمندان دون پایه به کلاسی در مورد روش‌های مدیریتی بروند و احتمالا توسط دار و دسته کوروش مورد حمله قرار می‌گرفت و در نهایت رد می‌شد.

یادگیری ماشین و هوش مصنوعی- این موضوع فوق‌العاده بود. اما مشکلی که داشت این بود که سخت بود و نیاز به کار داشت.

دست آخر پس از بررسی مختصری که انجام دادم موضوع "روانشناسی پیشرفت با رویکرد یونگی" به ذهنم رسید. این موضوع از چند جهت عالی بود. اول اینکه اکثر کارمندان دون پایه نیاز به کلاس‌های روانشناسی و موفقیت داشتند تا بتوانند در زندگی پیشرفت کنند، دوم این که مربوط به نیروهای انسانی و تعالی اعضای شرکت و در نتیجه کار شرکت بود، سوم این که به کاری که می‌کردیم هیچ ربطی نداشت، چهارم این که نظری بودن مفاهیم آن باعث می‌شد کسی انتظار نداشته باشد در کارهای روزمره از آن استفاده شود، یا بهتر بگویم کسی نمی‌دانست یادگیری این مباحث چه تاثیری باید داشته باشد.

به سرعت ایمیلی با مضمون معرفی موضوع مد نظرم انتخاب کردم و اساتیدی که می‌شناختم در آن لیست کردم و با رونوشت مدیرمان و مراد برای خانم خوش‌فکر ارسال کردم.

خانم خوش‌فکر در حالی که از سرعت عمل من بهت‌زده شده بود، اقدامات لازم در رابطه با هماهنگی دوره‌ها را شروع کرد. احتمالا از اینکه فردی در شرکت تا این اندازه به رشد و تعالی سازمان و نیروی انسانی آن توجه دارد بسیار خوشحال بود. حتی ظاهرا چند روز بعد از این واقعه این خوشحالی را در جلسه‌ای با حضور مراد نیز ابراز کرده بود.

از پدرم نصیحت‌های زیادی به یاد می‌آورم. اما نصحیتش در مورد پیش قدم شدن در کارها را هیچ وقت از خاطر نخواهم برد. پدرم اعتقاد داشت برای پیشرفت در یک سازمان باید برای انجام امور پیش قدم بود و برای انجام کار به بهترین نحو، تلاش بسیاری کرد.

با این برنامه‌ریزی دقیق و به موقع انتظار داریم کلاس‌ها به نحو احسن اجرا شوند. شخصا امیدوارم این اتفاق بی‌افتد.

تصویرسازی: باران نظری