یک دهه شصتی - برنامه نویس
خاطرات یک کارمند نمونه: روزی که نمونه شدم
شاید تصور کنید من به طور مادرزاد نمونه بوده ام. اما بهتر است بدانید من نمونه بودن را مانند تمام چیزهایی که در زندگی بدست می آوریم، بدست آورده ام.
هیچ وقت آن روز را فراموش نخواهم کرد. روزی که مدیر عزیزم برای اولین بار مرا نمونه خطاب کرد. نامش مراد است. گویا والدین او از بدو تولد می دانستند روزی مدیر خواهد شد و مراد دلها خواهد گشت.
یکی از خصوصیات اصلی مراد این است که به هیچ عنوان تحمل تملق را ندارد. این موضوع کار ما را بسیار دشوار می کند. مراد بسیار باهوش، علاقه مند به مدیریت، یک رهبر ذاتی و اهل مطالعه بسیار است، خانواده محور بودن ایشان را نیز می توان به عنوان بارزترین مشخصه او نام برد.
قبلا هم گفته ام، برای این که پیشرفت کنید پیشنهاد من این است که روز تولد مدیر خود را به خاطر بسپارید. همین امر بود که نمونگی را برای من به ارمغان آورد. آن روز تمام کسانی که قصد پیشرفت داشتند برای تبریک این مولود میمون صف کشیده بودند. تمامی مسیرهای حرکت مراد در شرکت (که توسط مریدانش ردیابی شده بود) مملو از همکاران بود. مسیرهای صرف غذا، سرویس بهداشتی، جلسات و ...
من یک برنامه نویس خلاق هستم. از این رو خودم را از جمع مریدان جدا کرده و در حرکتی ابتکاری به طور خصوصی ایشان را غافلگیر کرده و تولدشان را تبریک گفتم. (خدای من حتی تعریف کردنش هم لذت بخش است)
شاید از خود بپرسید هدیه چی گرفتم؟ صرفا جهت ثبت تاریخ، بنده هیچ هدیه ای برای مراد نگرفتم. زیرا دوست نداشتم سوتفاهمی ایجاد شود. بگذارید بیشتر توضیح بدهم. هر کسی تحملی برای تملق دارد، که من به آن تحمل حمل تملق می گویم (مانند تحمل حمل بار). تحمل و ظرفیت افراد یکسان نیست. کسی تحمل 20 واحد تملق دارد و فرد دیگری تحمل 40 واحد. یکی از توانایی هایی که منجر به نمونه شدن کارمندی می شود، توانایی تشخیص حداکثر تحمل یک مدیر برای تملق است. در مورد مدیر نازنین ما هدیه روز تولد کمی زیاده روی بود.
آن روز را به وضوح به خاطر دارم، هیچ انتظار نداشتم تصمیمم سرنوشتم را تغییر دهد. لحظاتی در زندگی هست که باید دل را به دریا زد، تصمیم گرفت، تصمیمی که می تواند پاداشی ابدی یا تنبیهی بزرگ به همراه داشته باشد. تصمیم بزرگ زندگی من آن روز بود. من تصمیم خود را گرفتم و خوشبختانه برایم پاداشی ابدی به ارمغان آورد.
آن روز را به وضوح به خاطر دارم، احساس شادمانی عجیبی داشتم، شادمانی ای مانند شادمانی آخرین امتحان دبیرستانم. احساس می کردم تمامی تلاش های خودم و خانواده ام به ثمر نشسته است. احساس می کردم بار بزرگی از دوشم برداشته شده و رسالت زندگی خود را انجام داده ام. به آینده روشن خود می اندیشیدم، به آینده ای که می تواند بر پایه تلاش های شبانه روزی ام درخشان و درخشان تر شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات یک کارمند نمونه - برنامهریزی کلاس آموزشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهکارهایی برای متلاشی کردن یک تیم نرم افزاری (تضمینی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات یک کارمند نمونه: من، مدیر، سیگار، تایلند