خاطرات یک کارمند نمونه: من، مدیر، سیگار، تایلند

هدف ما از زندگی چیست؟ من و پدرم، زمانی که هنوز بین ما بود بحث های جالبی در مورد هدف و مسیر زندگی داشتیم. متاسفانه چند سالی است پدرم را از دست داده ام و در این مسیر پر پیج و خم زندگی راهنمایی های او را در کنارم ندارم. چیزی که از او برایم مانده یک سری خاطرات از مباحثی است که با هم داشتیم. 

پدرم اعتقاد داشت در زندگی باید سه فاکتور را بیشینه کرد.

  • درآمد
  • استراحت
  • لذت

همیشه بر سر این موضوع که استراحت و لذت یک مورد هستند باهم بحث داشتیم اما اجل امان نداد که موضوع را به طور کامل برای من تبیین کند. 

متاسفانه جایگاهی که در حال حاضر در آن بودم علیرغم نمونه بودنم، مثل افراد عادی مستلزم کار کردن بود.

هر روشی که افراد عادی برای پیشرفت استفاده می کنند مستلزم کار و تلاش نسبی است. مانند مدارج بالاتر تحصیلی، یادگیری مهارت کاری و …

اما قدم بعدی برای من نزدیک شدن به مدیرمان بود. پدرم همیشه می گفت "آسایش نزد مدیران است و بس. در هیچ کجای اداره آرامش نخواهی یافت مگر در کنار مدیران". من در تیمی هستم که 20 نفر کارمند و یک نفر مدیر پروژه باهم مشغول کار هستیم. یکی از هم تیمی هایم را قبلا به شما معرفی کرده ام، کوروش. که یکی از رقابت طلب ترین و پیشرفت دوست ترین افرادی است که تا به حال دیده ام. 

مدیر ما چند خصوصیت بارز دارد، علاقه بسیار به سیگار و سفر، و عجله همیشگی اش. همیشه همه کارها را سریع و با عجله انجام می دهد. حتی ساده ترین کارها را. برای همین به عنوان فردی پر مشغله و فعال در سازمان شناخته شده است. با این که سیگاری قهاری نیست اما همیشه و به طور مرتب در حال مصرف سیگار است به همین دلیل چهره ای مردانه و کاریزماتیک نیز در سازمان پیدا کرده است. 

با بررسی هایی که انجام دادم متوجه شدم یکی از راههای نزدیک شدن به او سیگار است. هر موضوعی مرتبط با سیگار مانند دود کردن سیگار با او، تهیه سیگارهای کمیاب و گران برای او و …. اما در این بین یک مشکل وجود داشت. من سیگاری نیستم. به این جهت کوروش (که به مدیرمان بسیار نزدیک است) در موقعیت بهتری از من قرار دارد. یادم می آید در مجلسی بچه ها می گفتند سرعت سیگاری شدن کوروش مثال زدنیست هیچ کس تا به حال به رکورد او نزدیک هم نشده است.

اما از بخت بدش، کوروش به صورت اورژانسی باید یک هفته در محل شرکت یکی از مشتریهایمان (بورس) مستقر می شد. معمولا در مواقعی که نرخ ارز نوسان شدید دارد، هجوم مردمی که موفق به خرید ارز نشده اند به بورس اوراق بهادار، باعث می شود فشار کاری بورس به شدت بالا رود و همیشه از پیمانکارانی مانند ما درخواست می کنند فردی در محل ایشان مستقر شود. البته فرد مستقر در محل کارفرما کار خاصی هم انجام نمی دهد، یا بهتر بگویم نمی تواند انجام دهد، چون شرکت ما محصولات تولیدی خود را به طور مستقیم از کره جنوبی وارد کرده و به دست مشتری می رساند. فرد مستقر فقط کافیست با عجله به این طرف و آن طرف برود، که نشان دهد امور مهمی را کنترل می کند. 

در راستای بهره بردن از فرصت غیبت کوروش، قدم اول سیگاری شدن بود. به همین جهت به بقالی ای دور از محل زندگی مان رفتم تا سیگار تهیه کنم. چند پاکت از بهترین سیگارهایی که موجود بود را تهیه کردم و اخر هفته مشغول به تمرین سیگار کشیدن شدم. نمی فهمم مردم چطوری این چیزها را می کشند، بسیار بد مزه، بد بو ست. نمی دانم پدرم از این کار من خوشحال می شد یا نه زیرا از نظر او سیگاری شدن لذت را از زندگی انسان پاک می کند،  خدابیامرز اعتقاد داشت اعتیاد به هر چیزی برای لذت زندگی مضر است. البته پدرم مرد منطقی ای بود. اطمینان دارم اگر بداند همه این تلاش ها برای هدف های والا انجام می شود قطعا خوشحال می شد.

مدیر ما معمولا ساعتی یک نخ سیگار مصرف می کند. برای این کار به حیاط اصلی شرکت می رود، جایی که تقریبا همه بچه های شرکت می توانند او را ببینند و از جذبه و مردانگی او لبریز شوند. در این زمان هر یک از بچه ها که درخواست یا عرضی با او داشته باشد با او همراه می شود و درخواست خود را مطرح می کند. برای کارساز بودن همراهی با مدیر، دود کردن سیگار در آن فاصله بسیار حیاتی است زیرا مدیرمان همراهی بدون مصرف سیگار را اصلا دوست ندارد.

روز اول بعد از تمریناتم به کمین نشستم تا فرصتی مناسب برای همراهی سیگار پیدا کنم. حدود ساعت 12 نوبت یکی از سیگارهای مدیر بود. چند دقیقه مانده به 12 خودم را به حیاط رساندم و مشغول کشیدن سیگار شدم (خدای من سیگار چقدر نفرت انگیز است) که مدیرمان به حیاط آمد و من را دید.

مدیر: (با لبخندی ناشی از رضایت) عادی زاده تو اینجا چکار می کنی؟ سیگاری بودی و من نمی دونستم؟!

من: رئیس فشار زندگی و شرایط مملکت (بالاخره باید مشکلی برای سیگاری شدنم می ساختم) این روزا خیلی سخته. قیمت دلار، سکه، ارزون شدن، گرون شدن و اینهمه نوسان اوضاع رو سخت میکنه

مدیر: (با تعجب) تو مگه معامله سکه و دلار میکنی؟ 

من: نه، کلا دلم میسوزه برای جوونای این مملکت. خیلی سختی می کشن

مدیر: کارا چطوره؟ اوضاع خوبه؟

من: (احتمالا می خواست بفهمد درخواستی دارم یا نه) همه چی عالیه رئیس، کوروش هم مرخصیه نه؟ دیروز هم زود رفت. فک کنم مشکلی داره بنده خدا. 

مدیر: نمیدونم فکر می کردم امروز اومده و رفته سازمان بورس

من: نمی دونم، بورس فکر میکنم از پسفردا نیاز به نیروی مستقر داشت. رئیس، خیلی جالبه اتفاقی با هم اینجا سیگار میکشیم. 

مدیر: تو شرکت همه می دونن من این ساعت میام سیگار، انقدر کارم زیاده که نمی تونم بدون ساعتی یه نخ تمرکز کنم. 

من: بله رئیس شما برای شرکت و بچه ها خیلی زحمت می کشید.

مدیر: کسی نیست قدر بدونه.

در همین حین تلفنش زنگ زد و مجبور شد آخرین پک های عجله ای اش را به سیگار بزند و برود. ظاهرا مدیر تولید شرکت با او کار داشت.  مدیر تولیدمان به الساعه در خدمت بودن بسیار علاقه دارد. 

یک هفته به همین منوال گذشت. حدود ساعت 12 ظهر برای مصرف سیگار به حیاط میرفتم و مدیرمان هم طبق عادت آنجا بود. در مورد مسائل و مشکلات مملکت، شرکت و بچه های آن گپ می زدیم و من هم اطلاعاتی که در مورد بچه ها و حضور و غیابشان و برنامه مسافرت هایشان داشتم را با کمال میل به ایشان منتقل می کردم. تا این که یک روز اتفاق عجیبی افتاد. مدیرمان ساعت حدود 11 و نیم آن روز سراغم آمد و از من درخواست کرد ایشان را در سیگار ظهرشان همراهی کنم. تعجب کردم زیرا او معمولا سیگارهای بی برنامه اش را با نزدیکان دود می کرد و سیگارهای برنامه ریزی شده را برای دیگران نگه می داشت. 

روال سیگارهای بی برنامه معمولا درد و دل بر سر موضوعات شخصی ایشان بود، این موضوع را همه اعضای تیم می دانستند و تک تک افراد آرزو داشتند افتخار گوش سپردن به درد و دلهای مدیرمان نصیبشان شود. تا آن روز این افتخار فقط نصیب کوروش شده بود، شوربختانه (البته برای کوروش) کوروش آن روز در سازمان بورس بود و من انتخاب مدیرمان بودم. 

هیچ وقت در زندگی ام نفر دوم بودن اینقدر برایم خوشایند نبوده. بین تمامی اعضای تیم که سیگارها و گوشهایی آماده پیشکش داشتند مدیرمان من را انتخاب کرده بود. سقوط کوروش نزدیک بود. 

آن روز مدیرمان از همسرش دلخور بود. زیرا ظاهرا همسرش اصرار داشت در سفر کاری مدیرمان به تایلند او را همراهی کند. مدیرمان بارها گفته بود که تایلند مکان مناسبی برای خانمهای ایرانی نیست، اما از اصرار همسرش چیزی کم نمی شد. از من پرسید که آیا کار درستی می کند همسرش را با خود نمی برد؟ پاسخم سریع و قاطع بود. بله که کار درستی می کرد. همان طور که خودش هم گفته بود تایلند مکان مناسبی برای خانم های ایرانی نبود. 

نمی دانم چرا همسر ایشان علاقه داشت به این سفر برود. همکارانی که قبلا با مدیرمان همراه بوده اند می گویند ماموریت های تایلند بسیار خسته کننده است. از این اتاق جلسه به آن اتاق جلسه، از این هتل به آن هتل. حتی در سفرهای قبلی مشاهده شده که بعضی بچه ها از خستگی و فشار کاری تا خود تهران منگ و خواب بوده اند. دست آخر دلیل اصرار همسر مدیرمان برای همراهی در سفر تایلند را نفهمیدم. اما تا جایی که به من مربوط است همراهی و تایید مدیر، واجبترین کاری است که هر کارمند باید انجام دهد و من این امر را به درستی انجام دادم.

آن روز پس از درد و دل کردن با من کمی حال مدیرمان بهتر شد و برای ادامه اداره امور تیم به اتاق خود بازگشت. من آنقدر از این اتفاق خوشحال بودم که سیگار دیگری این بار برای دل خودم روشن کردم. (واقعا مزه و بوی مزخرفی دارد). هنگام دود کردن سیگار داشتم به نیازهای اساسی مدیران در هرم مازلوی مدیریت (که ساخته و پرداخته پدرم بود) فکر می کردم. او اعتقاد داشت یکی از نیازهای اساسی مدیران که باید توسط کارمندان رفع شود، حس اعتماد به نفس است. کارمندان همیشه باید در جهت افزایش اعتماد به نفس مدیران خود تلاش کنند تا باعت پیشرفت های روز افزون آنها شوند. حتی پدرم یک ضرب المثل ژاپنی را هم در این باره نقل می کرد که مضمون آن این طور است "اگر می خواهی جای مدیرت را بگیری، تلاش کن که او پیشرفت کند"

پس از آن هفته طلایی، فردای روزی که کوروش به شرکت آمد، بچه های تیم اتفاقات هفته و در راس آن روز قبل را برایش تعریف کردند. کوروش که خود را با یک رقیب جدی رو در رو می دید بهم ریخته و عصبی بود، آرام و قرار نداشت. آن اندک کاری را که معمولا انجام می داد را هم آن روز نتوانست به ثمر برساند. احتمالا انتظار نداشت کسی جرئت رقابت با او را داشته باشد، دست کم انتظار نداشت با کاری که بعد از نمونگی ام با من کرد من جرئت رقابت با او را داشته باشم. بسیار بد اخلاق شده بود و از بچه های تیم ایراد می گرفت. با توجه به مطالعه های فراوانی که داشت می توانست به خوبی از پس ایراد گرفتن بر بیاید. چیزی که او را به شدت عصبانی می کرد این بود که مدیرمان موضوع درد و دل دیروزش با من را برای او تعریف نکرده بود. در واقع لیست مواردی که آن روز من را پیروز این نبرد می کرد این ها بودند

  • اعلام درخواست همراهی در کشیدن سیگار از طرف مدیرمان
  • درد و دل مدیرمان با من

کاش پدرم زنده بود و این روز را می دید. به نظرم در خاندان عادی زاده ها تا به حال من نزدیکترین فاصله را با یک مدیر داشته ام. پدرم علیرغم تلاش های فراوانش در تمام طول زندگی خود نتوانست تا این حد به یک مدیر نزدیک شود. 

تصویر سازی: باران نظری