Let professionals inspire you, not the dumb
چرا بازی واکینگ دِد یا مردگان متحرک اشکتان را میآورد ؟
در یک بازی ویدئویی، به خصوص آنهایی که دنبالهدار و چند قسمتی هستند، داستان حرف اول و آخر را میزند. ما گیمرها (حرفهای یا مبتدی) فقط به بهانه کشتن و جنگیدن بازی نمیکنیم ؛ برای خیلی از ما روح و داستان بازی حتی از گرافیک خیرهکننده و جلوههای ویژه پر زرق و برق مهمتر است و همچنین کاراکترها و شخصیتهایی که این داستانها را شکل میدهند. ما با آنها بزرگ میشویم، اسمهایشان را هیچ وقت فراموش نمیکنیم و هر چی بیشتر با آنها خو میگیریم، جدا شدن از آنها هم برای ما سختتر میشود.
من ازدواج نکردم و شاید هم هیچ وقت ازدواج نکنم، ولی با خودم عهد کردم که یک روز دختر بچهای را به فرزند خواندگی قبول کنم. در بحبوحه این تحولات فکری بودم که گویا شرکت Telltale هم ذهن من را خواند و بازی «واکینگ دِد» (The Walking Dead) یا مردگان متحرک را ساخت. اوایل که این بازی را در سرچهای اینترنتی روزمره میدیدم، فکر میکردم که یک نسخه اقتباسی ضعیف و تکراری از سریال محبوب آن زمان است و جذبش نشدم، به خصوص که بازی و سریال هر دو یک اسم داشتند. با خودم هی کلنجار رفتم و نتیجه این شد که در یک چرخه بیانتها گیر کردم. تکرار بی فرار جنگ بین حس و فکرم. اولی میگفت که این بازی به درد نمیخورد و آن یکی میگفت که بازی کن، هر چیزی جدیدی را حداقل یک بار امتحان کن. بالاخره فکرم پیروز شد، بازی را دانلود کردم و مشغول شدم، بدون این که بفهمم فکرم به قدری درگیر میشود که احساساتم هم به وسط میآیند.
قسمت اول از فصل اول بازی شروع شد :
من در قالب کاراکتری به اسم “Lee”، یک محکوم به حبس، داخل ماشین پلیس نشسته بودم و به سمت زندان میرفتم. اولین حرفها را با پلیسی که من را میبرد، رد و بدل میکنم و به زودی میفهمم که دیالوگها را خودم انتخاب میکنم و تقریباً هر چی را دوست دارم میتوانم بگویم. فوق العاده بود، این کار را دوست داشتم و در جا حس عجیب خوبی به بازی پیدا کردم. اما همه چی گل و بلبل نبود، یکم که بازی جلو رفت زامبیهای آدمخوار وارد شدند و همه چی در یک لحظه اتفاق افتاد ؛ ماشین چپ کرد، مرگ آرام آرام با دستهای گندیده به گردنم نزدیک میشد و من در تقلای زنده ماندن با دختر کوچولو بامزهای به اسم «کلمنتاین» یا “Clementine” آشنا شدم که تنها و به دور از خانواده، در خانه درختی خود قایم شده بود.
نمیتونم حسم را راحت بگم، بیانش خیلی سخته. الان که بعد از این همه سال به آن لحظه آشنایی فکر میکنم، یاد تمام ساعتهایی افتادم که در طول آنها کم کم “Clementine” یا به اختصار “Clem” جاش را در دل من باز کرد. با این که بازی به من میگفت برای “Lee” تصمیم بگیر ولی همه فکر و ذکرم “Clem” شده بود ؛ کجاست، چه کار میکند و این که دست مردگان متحرک به او نرسد. خودمم نمیفهمیدم ولی گویا بازی تاثیر خودش را روی من گذاشته بود و “Clem” هم جای خودش رو در قلب من باز کرده بود. سعی کردم با انتخاب دیالوگهایی که به نظرم بهترین گزینه بودند، “Clem” را درست بزرگ کنم. هر حرفی را بهش نمیزدم و میخواستم که از او در برابر همه کثیفیهای دنیا و آدمهایش محافظت کنم ولی تا کی و تا کجا ؟
ادر ادامه راه من و “Clem” با آدمهای دیگر آشنا شدم و یک گروه شدیم اما اتفاقهای وحشتناک غم انگیز مانند موجهای بزرگی به کشتی کوچک شکننده ما زدند و دونه به دونه از تعداد ما کم میشد. «کلمنتاین» هم دختر باهوشی بود و خیلی از اینها را میفهمید. پس بعضی وقتها هم ناچار میشدم حقیقت را بگم و چشمهای “Clem” را آهسته آهسته به روی واقعیت دردناک دنیا باز کنم. به همدیگر وابسته شده بودیم، من به “Clem”و اون هم به من که همان “Lee” بودم. کلمنتاین، احساسات شدید پدرانه من را در دستهای کوچک و مهربان کودکانهاش میگرفت و من را با خودش از میان موجهای زامبیها میگذراند. من دیگر ناجی او نبودم، او ناجی من بود.
این مدت شرکت “Telltale” هم با زیرکی بیشتر، احساسات من را بیشتر و بیشتر به بازی گرفت. دست رو دست نگذاشته بود و تصمیمات سخت را به من میسپرد ؛ کی در گروه بماند یا مسیرش را عوض کند، لحظههایی که باید از بین دو نفر فقط یکی را انتخاب میکردم و او را نجات میدادم و یا به جای یکی از اعضای گروه خودم، پسرش را که به زودی میمرد و زامبی میشد، بکشم. نفرین بر سازندههای این بازی لعنتی (!!!!This Fuckin Game) !!!!
اما به مانند هر سریالی، انتهای هر فصل اوج آن فصل است. «کلمنتاین» گم شده بود و یک زامبی دست من (همان Lee) را گاز گرفت و همه چیز را پیچیدهتر کرد. تصمیم میگیرم به گروه در حال فروپاشی خودم بگویم که نفسهای آخرم را میکشک تا آنها را برای آخرین مرتبه به جلو هل بدهم و خوشبختانه نتیجه هم میگیرم. به دنبال “Clem” میروم و نجاتش میدهم و کمکش میکنم خانوادهاش را که دیگر عقل سلیم ندارند و زنده خوار شدهاند، پیدا کند. اما به یک باره زمین میخورم. دیگر نمیتوانم راه بروم و “Clem” با نگاه معصوم و دستهای ضعیف کودکانه خود تلاش میکند که من را بلند کند ولی جفت ما میدانیم که دیگه آخر راه هست.
این جا باز هم تصمیم با من است ! یا به “Clem” بگویم که من را به میله ببندد و برود تا باقی گروه را پیدا کند، یا تفنگ را بردارد و به سمت من نشانه برود. دختر نه سالهای که موهایش را کوتاه کردم تا در دست زامبیها گیر نکند، مثل یک پدر ازش مراقبت کردم، جان خودم و دیگران را برای او به خطر انداختم و بهش یاد دادم که چطور تیراندازی کند، حالا باید اولین زامبی زندگیش را میکشت.... من !
هیچ وقت آن صحنه را فراموش نخواهم کرد، لحظه موعود. گریه “Clem” با پس زمینه آهنگ غمانگیز قاطی شده بود و من هم با “Lee” بغض کرده بودم. نیمه جان به کلمنتاین گفتم : " دلم برات تنگ میشه " و کلمنتاین هم با چشمهای اشک آلود و مهری که فقط یک دختر میتواند به پدرش بورزد جواب داد : " منم همینطور، لی... ".
صدای مهیب تفنگ در تاریکی ذهنم طنین افکن میشود، اشکهایم میریزد و “Clem” را میبینم که با باقی گروه به مسیر خود ادامه میدهد ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
۳۰ دقیقه ترس مطلق با P.T.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوگل Stadia، مرگ کنسولها در راه است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین ریجن استیم کدام ریجن را برای steam انتخاب کنیم؟