یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
با اینا "تابستونو" سر می کنم!
این روزهای تابستانی با لیمو و انار و زیتون که شما نچشیده اید و با گواوا میشناسیدش، میگذرد! البته خرما را فراموش کردم بگویم همه ی اینها محصولات باغ بابابزرگ هستند همان که از پنجره ی به خانه راه دارد چند روز پیش توی همین گرما با خواهرم و دوستش سیب زمینی کباب کردیم عموی کوچکم عکس آتش را گذاشت توی صفحه اش و نوشت : «گاهی قید بعضی چیزها را بخاطر تجربه ی بعضی لذت ها میزنی!» البته که لذتی نداشت تمام مدت دنبال خواهرم اینها میدویدم چون در آتش زیادی چوب میریختند میترسیدم باغ آتش بگیرد و تمام میوه ها از بین بروند جان خودشان هم به درک!
غروب که میشود جیب هایمان را پر از لیمو میکنیم و میرویم روی سقف خانه ی نیمه تمام عمه لیمو پوست میگیرم با نمک آغشته میکنیم و همراه با آهنگی شاد با لذت قورت شان میدهیم به وقت برگشت هم من ترسو بودن را به جان میخرم و نشسته از آجر ها که نقش پله را بازی میکنند پایین میروم آخر آن دو تا نادان هولم میدهند خیلی هم جدی، میدانم اگر بیوفتم و زنده بمانم مامان اینها قرار است شهیدم کنند که مگر همسن اینها هستی که باهاش میروی؟وگرنه که شکستن دست و پا تجربه ی جدیدی است که با سر به استقبالش میروم و مرگ هم شتری که...
شب ها هم نور نگهبانی میدهد و من دزدکی از نردبانی که روی خانه ی مامان بزرگ تکیه داده شده و به پشت بام شان راه دارد، بالا میروم بعد آهسته و نرم نرمک به سراغ انار های ترش خشک که ما اصطلاحا به آنها (نادرانک) میگوییم و لواشک های آلویی میروم. اینبار دیگر سرعت مهم است مثل زمانی که مامان می آید و جای گوشی را با کتاب عوض میکنم با همان سرعت نادرانک ها را توی جیبم میچپانم حالا هلیکوپتری خودم را به زمین میرسانم؛ مزه ی دزدی عجیب دلچسپ است!
ناگفته نماند که نادرانک ها با زحمت خودمان به دست می آیند چند ساعت باید بنشینیم آهنگ های عجیب محدثه را بشنویم و انار پوست بگیریم گاهی هم لیمو پوست میگیریم برای ترشی راستی امسال برای اولین بار ترشی درست کردم عالی شدند البته تا چند روز بعدش دستهایم میسوخت!
حالا هم که وقت خرماست هر صبح تمام خانواده توی باغ جمع میشوند خرما را در کارتون های پنج کیلویی میریزند برای فروش خوب هایش را جدا میکنند برای خودشان که یا شیره اش را بگیرند برای حلوا یا با پونه و نعنا توی *گَلاس ها بگذارند برای پخت شیرینی محلی راستی برای اولین بار پِست هم پختیم نوعی شیرینی بلوچی با خرما و آرد انصافاً خوشمزه شدند!
کمی هم با عمو مسعود وقت میگذرانم خوشحالم که هست چون به بهانه ی او میتوانم خیلی از جاهایی که تنهایی اجازه ندارم را بروم او هم آدم گیری نیست و به قول خودش سکولار است سرش توی کار خودش است و من میتوانم تا ته دنیا را بدون جواب پس دادن به کسی بروم!هفته ی پیش خوراکی خریدیم با او و پسر خاله اش امیر و خواهرم و نور رفتیم رودخانه یک جا او گفت با طبیعت مهربان باشیم و خیلی یهویی بدون اینکه به پشت نگاه هم بکند بطری آب انار را پرت کرد توی جوی آب البته کارش زشت بود خوشم نیامد اما نشد نخندم.
چند شب پیش هم همراه او با مریم رفتیم دندان پزشکی و تا ساعت سه آنجا بودیم دکتر حبیب نام داشت تا ساعتدو و نیم در اتاقش بودیم جذبه نداشت بیرونمان کند در چشمهایم زل میزد و با نوعی التماس میگفت : بخدا مریض دارم! گفتم من این ساعت برگردم خانه و آمدنم به اینجا الکی باشد مامان با لنگه کفش پرتم میکند بیرون، کمی خندید.آخر هم خودم خسته شدم و برگشتیم.
توی راه خیلی خوش گذشت خیابان خلوت خلوت بود مسعود جلوتر راه میرفت و من و مریم پابرهنه پیش میرفتیم از کنار پاسگاه که گذشتیم یکی از سرباز ها را روی ساختمان پاسگاه دیدم مریم نمیدید مجبور شدم با دست اشاره کنم سرباز بیچاره فکر کرد دست تکان میدهیم و دستش را برایمان به نشانه ی خداحافظی تکان داد؛ آخر هم کفش هایمان را بیرون آوردیم و پا برهنه میان خیابان های کم نور چرخ زدیم.
مریم را دوست دارم گرچه از بعضی ویژگی هایش خوشم نمی آید ولی دوستش دارم چون مهربان و شوخ است یک جایی خواندم اگر خنده دلمان بخواهد میرویم پیش یک دلقک اما من یکی از معیار های انتخاب دوستم شوخ طبعی است اصلا چه اشکالی دارد اگر دلقک باشد؟
مریم روحش لطیف است وقتی میخواند : "گرچه این دلبستگی های زمینی خوب نیست اتفاق است و می افتد دل که سنگ و چوب نیست" تو میبینی که چشمانش بدجور مه آلود شده است. من هم این شعر را دوست دارم مخصوصا آنجا که خواننده می خواند : نیست مولانا جهان از شمس تبریزی پر است تشنه جانی کو وگرنه قحطی محبوب نیست!
مریم جان میدهد برای شب های تنهایی می بینید که من پرهیز می کنم از کلمه “ عالی” و گرنه می گفتم این دختر عالی است!آدم باید بتواند چیزی را که دوست دارد توصیف کند. اگر نتوانیم آن را توصیف کنیم یا زبانِ مادری مان را بلد نیستیم و یا بی حوصله ایم . “عالی”، دم دست ترین و بی معنا ترین کلمه در توصیفِ یک آدم، یک سفر، یک مهمانی، یک منظره، یک فیلم و یا یک نوشته است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
محکوم به ویرانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازم نقطهی صفر - 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس هایی که از ارتباط با آدم ها گرفتم.