بالا و پایین

چند صباحی‌ست که به نظر می‌رسه، ویرگول سوت‌وکور شده و کم‌کمک یک لایه خاک داره روی اون جمع میشه. هر از چند گاهی بوته خاری غلتان غلتان از پیش پای ما رد میشه و به سمت و سویی میره.
با این‌حال از من انتظار نداشته باشید که روش معقولی رو برای حل این مشکل در نظر داشته باشم یا که اصلا بخوام خودم رو خیلی به خاطر این ماجرا، تحت فشار قرار بدم.
نه، من صرفن با توجه به میل خودم و دوگانه‌ی جالبی که ذهن من رو در این روزها درگیر کرده، میخوام در ادامه یک پستی رو کار کنم که شما رو در ابتدا به وجد بیاره، بعد آرامش رو بهتون برگردونه؛ شاید هر دو همزمان، شاید به صورت الاکلنگی، شاید هیچ کدام و و و..
اینکه محتوای این پست چه تاثیری روی شما می‌ذاره، صفر تا صدش مربوط به خودتون هست و مسئولیتش با من نیست. با توجه به این توصیفات، بریم که داشته باشیم...


البته دوگانه‌ای که گفتم این نیست، خیلی وسیع‌تر از این حرف‌هاست..
البته دوگانه‌ای که گفتم این نیست، خیلی وسیع‌تر از این حرف‌هاست..


بله!
تمام حرف من در این نوشته همین خواهد بود (شما الان این‌طور در نظر بگیرید، بعدش من اون چیزی که باید واقعن در نظر بگیرید رو آروم آروم پایه‌ریزی میکنم) و اگه متوجه این موضوع هستید، میتونید از ادامه‌دادن به مطالعه، صرف نظر کنید. با این‌حال از اون جایی که صرفن یک نیشخند به تصویر بالا زدید و با خودتون گفتید، "که چی؟" یا یک رفتار اصطلاحن "که چی‌وار" از خودتون بروز دادید، حقتونه که به یک بلای آسمانی دچار بشید که تمام هوش و حواستون رو می‌بره و شما رو تبدیل به یک چرنده‌ی درنده‌خو میکنه که...
که‌شو دیگه خودتون بخونید...


بردش فکر..

روزی از روزها نشسته بود. رو به آسمون، چیل کرده بود و کاملن بدن رو ول داده بود. داشت به این فکر می‌کرد که یک انسان، باید دقیقن چه ویژگی‌ها و توانایی‌هایی داشته باشه تا بقیه روش حساب باز کنن.
مثلن با خودش می‌گفت، پول!؟ آیا پول همه‌ی چیزی هست که یک آدم قابل اتکا رو می‌سازه؟
بعد از کمی فکر، به این نتیجه رسید که خب پول، پایه‌ای برای این ماجراست اما قرار نیست کل کار رو پیش ببره. پس باز هم به تفکر ادامه داد..
آیا مستغلات یکی از فاکتورهایی هست که نشون میده یک آدم، قابل اتکاست یا نه!؟ مستغلات هم کافی نیست. آیا معیار، سلامتی جسمانی‌ست!؟ ورم عضلات هست!؟ یا فن بیان!؟ مدیربازی!؟ منم منم!؟
آیا این که یک آدم جربزه داشته باشه معیاره!؟ شجاع باشه!؟ جسور باشه!؟ آیا باید شجاع باشه یا جسور باشه!؟ یا که هم شجاع باشه هم جسور باشه!؟ آیا شجاعت با عقلانیت در یک راستاست یا مثل جسارت، درجه‌ای از کله‌خری و پیش‌بینی‌نشده عمل‌کردن رو در دل خودش داره!؟ خوش‌لباسی چطور..!؟
بعد با خودش می‌گفت که اصلن این معیارها از کجا اومده!؟ کار جامعه‌ست!؟ اما جامعه که چیزی نیست جز تک‌تک انسان‌هایی که اون رو تشکیل دادن!
خب اگه او هم یک انسان بود، پس چرا هیچ اثری از طرز فکرش در جامعه‌ای که از مجموع طرز فکرهای افراد تشکیل‌دهنده‌ی خودش شکل گرفته، وجود نداشت!؟
این فرایند تفکر اون‌قدر داشت سنگین و طولانی میشد که کم‌کم همسایه‌ها هم میتونستن صدای افکار او رو بشنون. حال اینکه او بلندبلند فکر می‌کرد یا همسایه‌ها به یک تکنولوژی وایرلس برای دریافت امواج ماوراصوت مجهز بودن که باعث می‌شد صدای تفکر همسایشون رو هم حتی بشنون، بحث دیگه‌ای‌ست..! (دیگه‌ای‌ست خیلی سکسی‌تر از دیگریست یا دیگری‌ست، نه!؟)


بردن‌اش!

اوووهووووو چیزی نیست. فرد مورد نظر شاید فقط داشته عطسه میکرده و این تصویر درست لحظه‌ی قبل از فوکس عضلات صورت برای وضعیت "ایز عطسه‌اینگ" بوده!
لوس بود!؟ بی‌مزه بود!؟ باشه..
...
همین‌طور که مشغول تفکر درباره‌ی فاکتورهای قابل‌ اتکابودن یک نفر می‌گشت، ناگهان... (همیشه همه چیز از یک ناگهانِ ناگهانی آغاز میشه..)
""" انتهای تابستان، درست در همان فاصله‌ی انتهایی از تابستان و ابتدایی از پاییز، یک حس غم مالیخولیایی عجیبی در آدم شکل می‌گیره (شایدم نمیگیره و فقط من این‌طوری میشم!).
اینکه از اعماق وجودت دلت می‌خواد یکی بغلت کنه، همه‌جات (علی‌الخصوص اون‌جاهای چیز) رو ببوسه. نوازش، محبت، عشقبازی و حتی ...
در عین حال اما، برای اکثریت این‌طور میشه که از اون‌جایی که کسی نیست خیسشون کنه و اعمال مبتنی بر لیس رو انجام بده، سر و کله‌ی یک جور حس غمِ مازوخیستی-مالیخولیایی پیداش میشه و دستش رو میذاره دقیقا روی همون نقاطی که باید (یا شایدم نباید) بذاره. تمام سائق‌ها رو قلقلک میده برای بروز، تمامی ارکان چرک و کثیفِ پنهان شده در دل ناخود‌آگاه رو با شدتی مشابه عملکرد یک موتور پمپ آب ۴ اینچی که میتونه بیش از۱۵۰۰ لیتر در دقیقه رو پمپاژ کنه، بیرون میکشه و به سطح میاره!!!"""
ناگهان گرمایی رو حس کرد!؟ خب نه دیگه این‌طوری کلیشه‌ای میشه..
ما باید فرض بگیریم که هر دو کیس ماجرامون، همون گرگ‌های تنهای هر ساله بودن که با غم تنهایی پاییز حسابی عشقبازی می‌کردن، اما حالا مسیرشون به هم خورده و به قول شوپنهاور، طبیعت سعی داره این دو تا رو بندازه توی تله تا حسابی از خجالت هم در بیان...


بردن‌اااااششششششششش!!!!

اگر بگم زمینِ حاصلخیز، اولین چیزی که به ذهنتون می‌رسه چیه!؟ الان و در این شرایط چیه!؟ آفرین درست فهمیدید...
اینکه مالیخولیا ناگهان تبدیل بشه به یک جسمِ سرد اما گوشت‌آلود که زیر دست به آرومی بلغزه، طوری که حس کنی انگار یک مار پیتون داره خودشو با یک نظم خاصی در حرکت، میماله به دستت، یه جوریه..
این تله‌ی طبیعت، واقعن چیه که حتی تفکر راجع به قابل اتکابودن رو هم محو میکنه..
لحظه‌ای در این فکر بود که آیا من هستم!؟ وجود دارم!؟ این لحظه واقعی‌ست!؟ من یک جسمم یا یک توهم!؟ لحظه‌ی بعد با اولین لمس، تمامن همه‌چیز رو از خاطر برد که کی هست و چی هست و اینجا کجاست و فاصله‌ی بین وهم و جسم در چیه.. بله، حالا همه‌ی تجربه‌ی او، جسم بود؛ تمامیت واقعیت، سطح در حال لمس بود!
(اگر شوپنهاور یک بار هم که شده، سکس رو تجربه می‌کرد، الان ادبیات من هم به مراتب نرم‌ و گرم‌تر بود چه برسه به چندین و چند نسلی که از نوشته‌های او الهام گرفتن و سنگی شدن که فقط سفت میکنه، هیچ وقت نرمی در خودش حس نمیکنه!!!)
سرما!؟ باد خنکِ پاییزی!؟ نه همچنان خبری از مالیخولیا نیست که نیست. وهم و اندیشه جای خودش رو داده به یک قندِ بی‌پایان که هی هر لحظه بیشتر از قبل در دلش آب میشه...
قند قند قند، شیرین شیرین شیرین. سرمای اولیه کم‌کمک تبدیل به یک گرمای ملو میشه که ریزریز میاد بالا، درست درون حلقت! و باز برمی‌گرده پایین، ریزریز میره به نقاط حساس!
انگار حد فاصل بین دستگاهِ تمدن‌سازت با دستگاه تغذیه‌کننده‌ات، آسانسوری از شور و اشتیاق و هیجان پر میشه و مدام بالا و پایین میره.. (قدیمیا این حالت رو با عبارت "انگار دارن توی دلم رخت میشورن" توصیف میکنن!)
خلاصه عجیب احوالیه، یکی دهانه غار تاریکش نم میزنه، دیگری قارچش هوس هاگ‌بازی میکنه و کلاهک بزرگ میکنه. چه پیامی در این فعل و انفعالات طبیعی اما غیر معمول نهفته‌ست!؟


دارن میبرن‌اش!

این یک وضعیت بدخیم است!
او تجربه کافی برای دسته‌بندی احساسات ابرازی هنگام عشقبازی رو نداشت. در واقع وقتی تا حالا چیزی رو تجربه نکرده باشی، نمیتونی اون رو سطح‌بندی کنی و با چیز دیگری مقایسه‌ش کنی. نه با چیز دیگری و نه با خود اون چیز در حالتی متفاوت. با همه این‌ها اما، حتی این دو طعمه‌ی بی‌نوا و تازه‌کار طبیعت که آماده‌ی سرشاخ شدن بودن هم میتونستن به شکل و شمایل لغزش خودشون، نمره بدن و اون رو توصیف کنن.
بدخیم یعنی چه!؟ یعنی کُشنده!؟ مُهلک!؟ وحشتناک!؟ وحشیانه!؟ خشن!؟ کاملن غریزی!؟ بیش از حد داغ!؟ غیر قابل کنترل!؟ با تمام وجود!؟ به دنبال صید مروارید از تاریکه‌ی (تاریکه کلمه من درآوردیه، به تناسب میلتون برای خودتون معنیش کنید) بحر وجود!؟ ماورای تصور، تشنه!؟
نگاه‌کن! این آناتومی شگفت‌انگیز! شگفتا، در دل این تاریکی برق میزنه و حال در دل این سرما، مثل کوره در خودش می‌جوشه و مثل دیگ جوشان، قُل می‌زنه. لامذهب چه حرارتی، منم بجوشون تو خودت..
نقطه‌ای در دنیا وجود داره که او حتی یک لحظه در اون، طاقت نمی‌آورد. خلع!
اینکه رها باشی، در واقع مرحله‌ای از پذیرش، اینکه بپذیری، همه چیز در همه وقت و در هر شرایط، معنا نداره و نمیتونه همیشه بامسما باشه. وضعیتی که نمیدونی وضعیت دقیقن چطوریه و حالا اما، وضعیتی که میخوای تا ابد توی همون وضعیت بمونی!
شکلی از هستی که در اون انگار نیستی ولی انگار تمامن و به ازای تمامیت ظرفیت همه چیزی که هست، هستی!
اما این شکل از بودن که اتفاقن موقتی هم هست، و اتفاقن بیشتر از ۶ ثانیه هم طول نمی‌کشه، دقیقن کجا میشه یافتش کرد!؟ آفرین درست حدس زدی..
به درازای تفکرش، بالا و پایین می‌پرد!


دارن میبرن‌اااااااااااششششششش!!!!!!

لغزش لغزش لغزش. گناه‌آلود، لذت‌بخش، پرسودا. خیس، عرقناک، پرتلاطم. چسبناک، لغزنده، پرخارش.
دردناک، سوزناک، شهوت‌ناک.
لذت لذت لذت. هوس، میل، خواهش. کام‌خواهی، کام‌گیری، کام‌جویی. بسیارخواستن، تمامن خواستن، تمامیت خواستن. در واقع تنها جایی در دنیا که تمامیت‌خواهی یک فضیلت هست، زیر پتوست!
مثل سایش دو جسم رسانا، دو قطب مخالف که حالا به جای مخالفت، نقش مکمل هم رو بازی می‌کردن. حرارت از دل هر کدوم بیرون می‌زد اما راهی به بیرون نمی‌یافت و در همون آشفته‌بازار لذت‌بخشِ در جریان بین دو نفر، حبس می‌شد. گرما هر لحظه بیشتر می‌شد و کوره‌ی دو نفره‌ی ماجرای ما هر لحظه در دل سرما و تاریکی، بیشتر خودنمایی می‌کرد. با شعله‌هایی بلندتر و جلز و ولزهایی پرسروصداتر!
خودداری و پرهیز ابتدایی، هیچگاه نشانی از شکل و شمایل انتهای کار در خود نخواهد داشت. اشخاص پرهیزکار، به مراتب در هنگام معرکه، وحشی‌تر و تمامیت‌خواه‌ترن!
در واقع سرکشی قارچ و کلاهکش در غار، تنها یک استعاره‌ست. استعاره‌‎ای که به معنای ورود تمامیت یک عضو از یک عضو در یک عضو از یک عضو دیگر از طبیعت، هست و هست و هست!
شوپنهاور!؟ چه بد شد که او در این تله گیر نیفتاد! شاید عاقبت همه ما باید در این تله گیر بیفتیم تا بفهمیم، تمامیتِ بودن به چه شکلی‌ست و چه حالی دارد!
(اینکه لحن رو یکم سنگین میکنم به خاطر اینه که میخوام بیشتر به این تیکه‌ها توجه بشه!)
و چه شوقی‌ست درون او که باعث ایجاد یک باتل‌نک در آغازین‌ترین نقطه از مدخل یکی از اعضای تحتانی‌اش شده، انگار بچه‌های یکی از بچه‌های طبیعت، حسابی هیجان‌زده هستن تا بالاخره این تله رو به هدف نهایی خودش برسونن و به رسم همیشه، مُهری محکم، در واقع محکم‌ترین مُهر کل دوره حیات او رو به یک قرارداد نانوشته بزنن، قراردادی تحت عنوان، {تولید مثل ضامن بقاست!}
تحریک، انگیزش، جوشش، خارش، سوزش، جنبش، جنبشش، جنبششش، جنبشششش، جنبششششششش؛ و حالا، غُرشششششش، و اندکی بعد، کُرنش.


پیام اخلاقی

چه پیام اخلاقی از یک اروتیک‌نویس انتظار میره!؟ خیلی پیام‌ها!
البته نه من اروتیک‌نویسم و نه این نوشته تمرکز اصلیش بر شهوت‌خویی و خنیاگری و این سری مسائل بود. ما اینجا بودیم تا یک برهم‌کنش رو بررسی کنیم، چه بسا یکمی هم خودمون رو در شرایط تجربه‌اش تصور کنیم و چه بسا یکمی هم با آلتِ فکری خودمون بازی‌بازی کنیم و ببینیم تا کجا میتونه در میان انبوهی پالس و فرکانس ناخودآگاه سکسی، به دنبال برداشتی عمیق‌تر و غایی‌طورتر از تمامیت ماجرا باشه.
گاهی مسائلی برامون پیش میاد، اینکه به وجود خودمون شک کنیم یا که وجودمون رو محدود به ابعاد خاصی از کنش‌ها و واکنش‌ها بدونیم. احساس خطر کنیم که نکنه تک‌بُعدی شده باشیم و داریم در نوعی رکود و سکون، می‌پوسیم(!). و منظور من هم این نبود که هر جا دچار بحران اگزیستانسیالیستی شدیم، سریعن شریک جنسی یا عاطفی خودمون رو فرا بخونیم یا به صورت "از خود بر خودی" به دنبال تجربه‌ی ارضای جنسی باشیم.
بلکه منظور این بود که، ممکنه در هر چیزی در این دنیا، در هر عامل و در هر نکته کوچکی که می‌بینید، معنایی ژرف و بسیار بنیادین وجود داشته باشه که شاید از اون غافل باشیم.
و برعکس، شاید مهم‌ترین و بزرگ‌ترین عوامل و اتفاقات و موجودیت‌های این دنیا و زندگی‌هامون، تنها یک لطیفه بی‌مزه باشن که باید بهشون پوزخند بزنیم و جدی‌شون نگیریم.
امیدوارم که دستمال به دست لای پاهاتون رو باد نزده باشید که خب حتمن نزدید چون جنس چیزی که از مطالعه‌اش عبور کردید، بیشتر هستی‌شناختی و معنامحور بود تا...
گذشته از این، حواستون به چرخش، جنبش، گشتار و جایگشت {معانی} و {خالی از معانی‌ها}ی زندگیتون باشه..


کام بعدی، صرفن کام بعدی باشه. دم بعدی، صرفن دم و بازدم، فقط.. بازدم.
کام بعدی، صرفن کام بعدی باشه. دم بعدی، صرفن دم و بازدم، فقط.. بازدم.


گام بعدی، صرفن گام بعدی‌ست، قبل از برداشتِ تو..














پ.ن: اینکه روند کار کند بود، خودش خیلی جذاب بود. هیچ‌کس دلش نمیخواد سریع ارضا بشه..!
پ.ن۲: همیشه قرار نیست "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی" و بلعکس، "گر صبر کنی حلوای ختم میشی" باشه!
پ.ن۳: جایگشت مفاهیم و معانی، دوگانگی، پارادوکس، همش معنا داره و در عین حال، بی‌معناست.
پ.ن۴: No existence can be worth when faithless. (Soen - Unbreakable)