مادری برای دو دنیا

زنی میانسال با چهره‌ای مضطرب در ردیف اول دادگاه نشسته است. همهمه‌ی ضعیفی که فضای دادگاه را فراگرفته، با صدای ضربه‌ی چکش قاضی به سکوتی کامل تبدیل می‌شود.

قاضی جلسه را آغاز می‌کند:‌ «به‌نام خدا. آخرین جلسه‌ی رسیدگی به پرونده‌ی کلاسه‌ ۹۶۵۶۳۰۲ را شروع می‌کنیم. متهم سرکار خانوم سیما کیوان‌زاده لطفا برای ارائه‌ی آخرین دفاعیه در جایگاه باایستید.»

زن میانسال در همان حال که با قدم‌هایی آهسته به سمت جایگاه متهم می‌رود به وکیلش که مردی جوان است، چشم می‌دوزد. وکیل با ایما و اشاره‌ به زن می‌فهماند که همه‌چیز تحت کنترل است. زن در جایگاه می‌ایستد و با لحنی محکم رو به قاضی می‌گوید:‌ «آقای قاضی چند بار بگم من سیما کیوان‌زاده نیستم؛ من آیلا مستوفی‌ام. همونطور که در جلسات قبلی هم بهتون گفتم، پسرم و همینطور سیما کیوان‌زاده رو به قتل رسوندم. دفاعی هم از خودم ندارم، برای قصاص آماده‌ام. امیدوارم که اینطوری بخشیده بشم.» زن در حالیکه سرش را به سمت وکیل می‌چرخاند ادامه می‌دهد:‌ «اینجا هیچکس حرف من رو باور نمی‌کنه؛ حتی وکیلم هم فکر میکنه من دیوونه‌ام. لطفا شما باور کنید؛ بذارید این کابوس تموم بشه. این به نفع بشریته!»

وکیل با لحنی تند و چهره‌ای برافروخته به صحبت‌های زن واکنش نشان می‌دهد: «بهتون گفتم اینجا جای این صحبت‌ها نیست.»

قاضی با چکش ضربه‌ای بر میز می‌زند تا وکیل ساکت شود. وکیل سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و دیگر چیزی نمی‌گوید. دادستان که مردی با تجربه به نظر می‌رسد از قاضی اجازه گرفته و بلند می‌شود:‌ «سلام خدمت ریاست محترم دادگاه. در خصوص پرونده سوالاتی برام باقی مونده که با اجازه‌ی شما در این جلسه مطرح می‌کنم. خانوم کیوان‌زاده دفاعیات شما به جای اینکه روند پرونده رو تسهیل کنه، مبهم‌ترش کرده. شما نه تنها منکر قتل فرزندتون نمیشید بلکه مدعی هستید که خودتون رو هم به قتل رسوندید و حاضرید قصاص بشید.» دادستان نگاهش را به سمت وکیل می‌برد و ادامه می‌دهد:‌ «امیدوارم با این ادعاهای بی‌اساس نخواسته باشید جنون رو اثبات و شعور دادگاه رو زیر سوال ببرید.»

زن رو به دادستان می‌کند: «آقای محترم اصلا برای من مهم نیست که شما بپذیرید من سیما کیوان‌زاده هستم یا نیستم. من مشتاقانه منتظرم این کابوس تموم بشه، برای همین از همون اولین جلسه اعتراف کردم که جون پسرم و نامادریش رو گرفتم.»

دادستان که از صحبت‌های زن کلافه شده است، با نیشخند می‌گوید: «دفاعیه از این خنده‌دارتر؟! شما در جلسات قبل ادعا کردید افرادی که در این دنیا دچار مرگ مغزی میشدن رو به دنیای خودتون می‌بردید و نسخه همزادشون از دنیاتون رو به اینجا منتقل می‌کردید. به نظرم ذهن خلاق شما جای تشویق داره.»

وکیل میان صحبت‌های دادستان می‌آید:‌ «آقای دادستان درسته که صحبت‌های موکل من غیر قابل باوره اما شما حق تمسخر ایشون رو ندارید. من امروز گواهی کمیسیون پزشکی موکلم رو آوردم؛ گواهی پزشکی قانونی جنون قطعی موکل من رو تایید می‌کنه. همونطور که در جلسات قبلی هم گفتم اظهارات موکل من ناشی از فشار روانی‌ای هست که سالیان سال دارن تحمل میکنن. پرونده‌ پزشکی موکلم نشون میده که ایشون سال‌ها به علت افسردگی تحت درمانن. افسردگی ایشون حدود ۳۰ سال قبل با تصادف و به کما رفتن پسرشون، شدت می‌گیره و بعد از فوت همسر مرحومشون دکتر بهرام روحبخش، به جنون تبدیل میشه.»

نیشخندی که کماکان بر چهره‌ی دادستان نقش بسته نشان می‌دهد که حرف‌های وکیل جوان برایش قانع‌کننده نیست پس رو به وکیل می‌کند و می‌گوید:« درسته که شما تازه‌کارید ولی با این حال از شما این انتظار رو دارم که کذب بودن ادعاهای موکلتون رو برای اثبات جنون، حرفه‌ای‌تر بررسی کنید. موکل شما ادعا کرده از یک جهان دیگه اومده و با کمک دکتر بهرام روحبخش و دستگاهی که توسط پدر بهرام اختراع شده، بچه‌هایی که در بیمارستان بهرام دچار مرگ مغزی میشدن رو با همزادشون از یک جهان دیگه معاوضه میکرده. ایشون حتی برای اثبات حرفشون به وصیت‌نامه بهرام روحبخش اشاره کردن اما شما تا الان نه تنها نسخه‌ای از وصیت‌نامه بلکه مستنداتی در خصوص صحت عملکرد دستگاه رو هم به دادگاه ارائه ندادید.»

وکیل که به نظر می‌رسد از قبل انتظار این سوالات از دادستان را داشته است، بدون تامل پاسخ می‌دهد:«آقای دادستان چه چیزی در دسترس من بوده و به دادگاه ارائه ندادم؟! در رد ادعای انکار هویت موکلم آزمایش DNA ایشون رو به دادگاه ارائه دادم که نشون میده موکلم، سیما کیوان‌زاده است و مادر مقتول. در مورد وصیت‌نامه هم باید بگم نسخه‌ای از اون پیدا نشد و اما در رابطه با دستگاه در این جلسه شاهدی حضور داره که در ارتباط با عدم صحت دستگاه مدارک معتبری رو به دادگاه ارائه میده. من اینجا حضور دارم تا با ادله‌ی دقیق به دادگاه اثبات کنم که تمامی ادعاهای موکلم صرفا ساخته ذهنشه. رای پزشکی قانونی و پرونده‌های پزشکی موکلم هم گفته‌های من رو اثبات میکنه. علت به قتل رسیدن مقتول این بوده که ایشون پزشک معالج پدرشون بهرام بودن؛ متاسفانه بهرام روحبحش در حین جراحی فوت میکنه و موکل من پسرش رو مقصر مرگ همسرش میدونه. خانوم سیما کیوان‌زاده بعد مرگ همسرش، به خاطر جنون دچار حمله عصبی میشن و پسرشون رو ناخواسته به قتل میرسونن.»

زن بعد از صحبت‌های وکیل زیر لب می‌گوید: «ولی من دارم حقیقت رو میگم؛ بذار من رو اعدام کنن.» بعد ناگهان با دستانش سرش را می‌گیرد و با صدای بلند می‌گوید:‌ «من دیوونه نیستم؛ من بچه‌م رو کشتم اما اون حقش بود که بمیره.» بلندتر داد می‌زند:‌ «کاش من رو هم اندازه سیما دوست داشت، کاش….» زن به گریه می‌افتد و با صدای لرزان ادامه‌ می‌دهد:‌ «به مردمش پشت کرد؛ حاضر نشد که اون‌ها رو نجات بده. باید لطفی که بهش شده بود رو قدر میدونست و جبران می‌کرد، اما نکرد. جبران نکرد چون نمیدونست مرگ و از دست دادن چه حسی داره.» زن از شدت گریه نمی‌تواند صحبتش را ادامه دهد.

قاضی رو به او می‌گوید:‌« لطفا ادامه بدید.»

زن اشک می‌ریزد و ادامه می‌دهد:« من درد از دست دادن رو کشیدم. وقتی برادرم ۹ ساله‌ش بود از دستش دادم، بعد از فوت برادرم هیچ‌چیز مثل قبل نشد. من پیر شدن پدر و مادرم بعد از مرگ برادرم رو دیدم. تا حالا شده بعد مرگ کسی هنوز منتظر باشید که یه روز در خونه رو بزنه و برگرده؟ من بارها این صحنه رو تصور کردم. مرگ واقعا نامنصفانه است؛ من فقط میخواستم آدم‌های کمتری این درد رو تجربه کنن.:»

وکیل میان صحبت‌های موکلش می‌آید:‌ «آقای قاضی لطفا نذارید بیشتر ادامه بده، ممکنه دچار حمله عصبی بشه.»

زن بر سر وکیل داد می‌زند: «بذار حرف بزنم، من خوبم» و بعد ادامه می‌دهد: «شما تا حالا از نزدیک جنگ رو دیدید؟‌ جنگ برای همه‌ ترسناکه اما برای بچه‌ها ترسناک‌تر. پسر من هیچ‌وقت این ترس رو احساس نکرد یعنی من نذاشتم که احساسش کنه. من از جهنم جنگ نجاتش دادم تا زنده بمونه و زندگی کنه اما پسرم این کار رو در حق مردمش نکرد؛ اون میتونست خیلی‌ از بچه‌ها رو نجات بده اما نداد. پسرم خیلی قدرنشناس بود.» این را می‌گوید و از شدت گریه نمی‌تواند به صحبتش ادامه دهد.

قاضی می‌گوید: «‌خانوم کیوان‌زاده این صحبت‌ها رو قبلا هم گفتید؛ حداقل الان بگید چطوری این‌کار رو انجام می‌دادید.»

دادستان سراسیمه بلند می‌شود:‌ «آقای قاضی شما دیگه چرا دنبال این صحبت‌هایید؟ کاملا مشخصه که این صحبت‌ها در جهت مجنون نشون دادن متهم زده میشه تا قتل رو غیرعمد جلوه بدن؛ لطفا دیگه شما این صحبت‌ها رو جدی نگیرید.»

قاضی با جدیت رو به دادستان می‌گوید:«لطفا در روند دادگاه دخالت نکنید، نیازی به توصیه‌ی شما نیست. خانوم کیوان‌زاده لطفا ادامه بدید.»

زن صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:‌ «۳۰ سال قبل بود که برای اولین‌بار بهرام روحبخش رو دیدم. دیدنش حسابی من رو شوک‌زده کرد. من همسرم رو چند ماه قبل از دیدن بهرام توی جنگ از دست داده بودم و بهرام کاملا شبیه همسرم بود. حتی وقتی دیدمش فکر کردم شاید شوهرم هیچوقت نمرده اما اینطوری نبود. بهرام از دنیای خودش بهم گفت حتی برای اثبات صحبت‌هاش من رو به اینجا آورد. وقتی من رو اینجا آورد یه پسربچه کاملا شبیه پسرم رو روی تخت بیمارستان بهم نشون داد؛ ‌گفت که پسرشه و توی تصادف مرگ مغزی شده. دیدن پسرش حالم رو خیلی بد کرد چرا که هم من رو یاد مرگ برادرم مینداخت و هم شباهتش با پسرم عصبیم میکرد. بهرام بهم پیشنهاد عجیبی داد، پیشنهاد داد که بچه‌هامون رو تعویض کنیم تا اینطوری هم زنش از مرگ بچه‌شون دیوونه نشه و هم پسر من از جنگ نجات پیدا کنه. اول که پیشنهادش رو بهم گفت مخالفت کردم اما یکم بیشتر که فکر کردم دیدم این تنها راه نجات پسرم از جنگه. میدونستم که جنگ توی دنیای من تمومی نداره، منم نمیخواستم پسرم توی اون شرایط زندگی کنه و من هر روز نگران مردنش باشم. از اونجایی که وجدانم اجازه نمیداد که فقط پسرم رو نجات بدم پیشنهادش رو با این شرط قبول کردم که این راه رو ادامه بدیم؛ اینطوری هم بچه‌های جنگ‌زده دنیای من نجات پیدا میکنن و هم هیچ پدر و مادری از دنیای بهرام سوگ بچه‌ش رو تحمل نمیکنه. بهرام با پیشنهادم موافقت کرد؛‌ اول پسرم رو با پسر بهرام جابجا کردیم و بعد رفتیم سراغ بچه‌های دیگه. همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت تا وقتی بهرام مرد و توی وصیت‌نامه‌ش همه‌‌ی حقیقت رو به رامین گفت. رامین توان هضم این موضوع رو نداشت؛ حتی نتونست که من رو بپذیره و به عنوان مادر، دوستم داشته باشه. من به خاطر اون همه‌ی این کارها رو کردم، میخواستم که طعم زندگی توی آرامش رو بفهمه اما قدر ندونست. ازش خواستم حداقل کمکم کنه تا توی بیمارستان پدرش این کار رو ادامه بدیم اما نذاشت و جلوم رو گرفت. آقای قاضی من نمیخواستم بکشمش اما اون لحظه حالم بد بود، خیلی بد. اون نه من رو می‌بخشید، نه دوستم داشت و نه اجازه می‌داد که باقی بچه‌ها رو نجات بدیم.» با گفتن این جمله‌ زن بر روی زمین نشست و بلند گریه کرد.

قاضی که به نظر می‌رسد حرف‌های زن را باور نکرده و صرفا برای آرامش یافتن زن می‌خواهد صحبت‌هایش را بشنود، با لبخندی از سر ترحم و دلسوزی از زن می‌پرسد:‌ «خب سیما چی؟‌ سیما رو چطور کشتی؟»

زن در همان حال که نشسته بود گفت: «رامین خیلی دوستش داشت؛ من بودم که از خودم گذشتم تا اون زندگی بهتری تجربه کنه، من مادر واقعیش بودم اما اون سیما رو مادرش میدونست. نمیتونستم سیما رو ببینم برای همین کشتمش تا شاید رامین دل بکنه اما همه‌چی بدتر شد؛ رامین رو هم از دست دادم.» زن این را می‌گوید و در سکوت اشک می‌ریزد.

وکیل از قاضی اجازه صحبت می‌گیرد و می‌گوید:‌ «جناب قاضی میدونم که حضار تحت تاثیر صحبت‌های موکلم قرار گرفتن اما من اینجام تا با اثبات جنون موکلم، نذارم تا بی‌گناه اعدام بشه. شاهدی امروز در جلسه حضور دارن که شنیدن صحبت‌هاشون به روند پرونده کمک شایانی میکنه. از شما تقاضا میکنم اجازه حضور بهشون بدید.»

قاضی اجازه ورود به شاهد می‌دهد. شاهد پیرمردی سالخورده به نظر می‌رسد. پیرمرد عصایش را به کناره‌ی میز تکیه می‌دهد و با سرفه شروع به صحبت‌ می‌کند: «سلام؛ من مجید سبحانی هستم از دوستان قدیمی فرید روحبخش، پدر بهرام. آقای وکیل از من خواستن تا درباره دستگاهی که سیما خانوم گفتن مستنداتی رو خدمت دادگاه ارائه بدم. این دستگاه که سیما خانوم درباره‌ش صحبت کردن صرفا ماکت پروژه‌ دانشجویی من و فریده. سال ۱۹۵۵ میلادی بود که تازه فرضیه‌‌ی جهان‌های موازی مطرح شده بود، من و فرید اونموقع مقطع دکتری فیزیک کوانتوم رو در دانشگاه پرینستون میگذروندیم. به خاطر علاقه‌‌ی شخصیمون به حوزه جهان‌های موازی و داغ بودنش در فضای دانشگاه، یه ماکت شبیه‌سازی شده برای سفر در جهان‌های موازی ساختیم. ماکتمون انقدر مورد استقبال واقع شد که خبرش در نشریه دانشکده‌ هم کار شد. سند صحبتم هم همین نشریه است که خدمت شما آوردم.»

زن که از حضور پیرمرد جا خورده است، با چشمانی گرد شده به وکیل نگاه می‌کند. وکیل نامسحوس انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت به سمت بینی می‌برد.

پیرمرد ادامه می‌دهد: «من سیما خانوم و خانواده‌شون رو سال‌های زیادیه که میشناسم؛‌ میدونم برادر سیما در کودکی فوت شده، سیما در دوران جنگ به دنیا اومده و بزرگ شده. بخشی از صحبت‌هاشون درسته اما ذهنشون همه‌چیز رو به هم ریخته. سیما از اول هم روحیه‌ی لطیفی داشت حالا مرگ بهرام قطعا حالش رو خیلی بد کرده و باعث شده همچین سناریویی برای التیام خودش بسازه. جدای از این من به عنوان فیزیکدانی که سال‌ها در حوزه فیزیک کوانتوم پژوهش انجام دادم، میگم که حتی اگه فرضیه جهان‌های موازی واقعیت هم داشته باشه هنوز علم ما انقدر پیشرفته نکرده تا کسی بتونه دستگاهی برای انتقال به اون جهان بسازه. من سال‌های زیادی از زندگیم رو روی این مسئله کار کردم اما به چیزی نرسیدم.» شاهد این‌ها را می‌گوید و در حالیکه به زن نگاه می‌کند به او لبخند می‌زند.

زمان جلسه‌ی دادگاه رو به اتمام است؛‌ قاضی از متهم، وکیل و دادستان می خواهد که در آخرین لحظات جلسه صحبت پایانی‌شان را بکنند. دادستان می‌ایستد:‌ «آقای قاضی اینکه قتل توسط متهم رخ داده امری مسلمه اما مسئله مهم اینه که آیا واقعا قاتل مجنونه یا صحبت‌هاش در جهت گمراه کردن دادگاه بوده؟ این تنها چیزیه که من به دنبال اثباتش بودم. به نظر من جنون خانوم کیوان‌زاده صرفا برای فرار از قصاصه.» دادستان این را می‌گوید و می‌نشیند.

بعد از او، وکیل برای آخرین دفاعیه از موکلش می‌ایستد:‌ «جناب قاضی من تمام تلاشم رو کردم که موکلم به ناحق اعدام نشه. مدرک اثبات حرف‌های من گواهی پزشکی قانونیه که پیش روتون قرار داره؛ غیر این صحبتی ندارم.» وکیل به چشمان دادستان خیره می‌شود و می‌نشیند.

زن که دستانش را چنگ میزند به زمین خیره شده است. قاضی از او می‌پرسد:‌« خانوم کیوان‌زاده شما حرف آخری ندارید؟» زن در حالیکه همچنان نشسته است، سرش را تکان داده و سکوت می‌کند.

قاضی با چکش ضربه‌ای زده و اعلام می‌کند که تا ۳۰ دقیقه دیگر حکم را اعلام خواهد کرد.



- ۱ ماه می‌گذرد…

زن روی تخت نشسته و به دیوار روبه‌رویش خیره شده است؛ بالای تخت تابلویی قرار گرفته که روی آن نوشته شده، نام بیمار: سیما کیوان‌زاده - تشخیص: اسکیزوفرنی.

چند لحظه بعد دختر پرستار وارد اتاق می‌شود و رو به زن می‌گوید:‌ «سیما خانوم چرا بی‌حوصله‌اید؟‌ بیاید که براتون آب پرتقال آوردم. بخورید، بگید آب پرتقال‌های دنیای ما هم مزه‌ی آب پرتقال‌های دنیای شما رو میده؟» زن که فکر می‌کند پرستار به او طعنه زده است، با عصبانیت می‌گوید:‌«چند بار بهت بگم اسم من آیلاست. دیوونه هم نیستم.» دختر به او نزدیک می‌شود: « چشم آیلا خانوم؛ من که حرف‌های شما رو باور کردم. حالا آبمیوه‌تون رو بخورید که خوش خبری آوردم براتون؛ وکیلتون بالاخره اومدن.» چشمان زن با شنیدن این خبر برق می‌زند و همانطور که آب پرتقال را سر می‌کشد، می‌گوید: «بهش بگو بیاد.» پرستار با تکان سر از اتاق خارج می‌شود و بعد از او وکیل با لبخند وارد می‌شود: «خانوم مستوفی حالتون چطوره؟» زن با عصبانیت به سمت وکیل می‌رود:«‌این مدت کجا بودی؟ یه ماهه هیچ خبری ازت نیست! قرارمون این بود که من رو نجات بدی تا با هم بقیه کارمون رو پیش ببریم.» لبخند از صورت وکیل محو می‌شود:«‌ ازم خواستی از مرگ نجاتت بدم، منم با هزار بدبختی برات گواهی جنون گرفتم. الانم که دارم طبق دستورت بچه‌ها رو از دنیامون نجات میدم. دیگه چه انتظاری ازم داری؟»

زن صدایش را بالا می‌برد: «خودت خوب میدونی اینکه نذاشتی دادگاه حکم به قصاصم بده، وظیفه‌ات بوده وگرنه همه‌ی برنامه‌هامون به هم میخورد. اما قرارمون این نبود که تا بهت گفتم دستگاه کجاست و چطور کار میکنه بری و پشت سرتم نگاه نکنی.»

وکیل میان صحبت زن می‌آید: «اولا تو دیگه حرف از قرار نزن! ازت خواستم در عوض نجاتت از مرگ خانواده‌م رو بیاری این دنیا اما تو قبول نکردی. میتونستم بعد از اینکه قبول نکردی بزنم زیر همه چیز و مثل اون پسر نمک‌نشناست به فکر مردم و خانواده‌ام نباشم اما این کار رو نکردم.»

زن با تعجب به وکیل می‌گوید: «‌چی؟ خانواده‌ات؟! بگو داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم طبق برنامه‌ی قبلی پیش میریم و هیچ آدم اضافه‌ای رو نمیاریم؟»

وکیل که کمی بغض کرده است، جواب می‌دهد: «من نمیتونستم پدر و مادرم رو رها کنم. میدونی همه‌ی این سال‌ها چقدر زجر کشیدم؟ هر بار که حالم خوب بود به این فکر میکردم که هنوز از جنگ جون سالم به در بردن؟»
زن بر سر وکیل داد می‌زند: «خفه‌شو! نباید بهت اعتماد می‌کردم. میدونی با آوردن خانواده‌ات به این دنیا ممکنه باعث لو رفتنمون بشی؟ میدونی اگه لو بریم چی میشه؟»
وکیل با نیشخند می‌گوید: «‌خیالت راحت باشه حواسم به همه چی بوده!» و بعد از گوشی‌اش صدای ضبط‌شده‌ای را پخش می‌کند. صدای پیرمردی از پشت تلفن می‌آید که می‌گوید:‌ «سلام خانوم مستوفی. من سبحانی‌ام؛‌ فکر می‌کنم هنوز من رو یادتون باشه. احتمالا تا الان حدس زده باشید که من و وکیلتون معامله‌ای با هم کردیم که ممکنه شما رو ناراحت کنه اما خب طفلی چاره‌ای نداشت؛‌ نتونسته بود از خانواده‌‌ی واقعیش دل بکنه. میدونم که از من خیلی خوشتون نمیاد ولی خب گفتم بی‌معرفتیه اگه ازتون تشکر نکنم، آخه شما آخر عمری من رو به تنها رویای زندگیم رسوندید. راستش اگه فرید نارفیقی نمی‌کرد و همه‌چیز رو درباره‌ی اختراع دستگاه بهم گفته بود، من خیلی زودتر به رویام می‌رسیدم و مزاحم شما هم نمی‌شدم. به هر حال راستش خوشحالم که تا الان این دستگاه دست آدم خوبی مثل شما بوده تا ازش به بهترین نحو استفاده کنه. البته فکر نکنم بشه بهش گفت بهترین نحو چرا که احتمالا افراد زیادی مثل پسرتون با شما هم‌نظر نبودن. اصلا بیاید فکر کنیم که شاید خوب و بد، نسبیه؛ اگه اینطوری فکر کنیم راحت‌تر میتونیم به هم حق بدیم و همدیگه رو ببخشیم. خانوم همونطور که گفتم شما بدون اینکه بخواید به من لطف بزرگی کردید. من هم به پاس سپاسگزاری از شما تمام تلاشم رو میکنم که مردمتون رو از دنیاشون نجات بدم؛ البته به روش خودم!»بعد از چند لحظه سکوت پیرمرد ادامه می‌دهد: «راستی طعم آب پرتقال آشنا نبود؟ از دنیای خودتون آوردم، دوست داشتم در آخرین لحظات زندگیتون احساس غربت نکنید. امیدوارم علم یه روز اونقدر پیشرفت کنه تا بتونم به دنیای مردگان هم راه پیدا کنم؛‌ قول میدم اونجا خیانتم به شما رو جبران کنم.» این آخرین جمله ای است که از گوشی پخش می‌شود.
زن که از شدت شوک‌زدگی خشکش زده، تنها توان پرسیدن یک جمله از وکیل را دارد:‌ «با مردمم چیکار می‌‌کنید؟»
وکیل در حالیکه از در اتاق خارج می‌شود، می‌گوید:‌ «این‌بار بشریت رو نجات میدیم؛‌ البته به روش خودمون!»


پایان
نویسنده:‌ خانوم عزیز