گلنساء هستم و از روزهایی در زندگی حرف میزنم که یا تجربه کردی یا تجربه میکنی. هم «آن» قصه «آن»های مهم زندگیه.
هم «آن»- قسمت اول- نجات از لوپ چه کنم
سلام، خوبی؟
این اولین قسمتِ هم «آن» هستش و میخوام برات از اون وقتی بگم که تصمیم گرفتم کاسه چه کنم رو زمین بذارم و یه حرکتی کنم و یک تغییر مثبتی در زندگیم ایجاد کنم.
همین اول هم این رو بگم؛ حرفهایی که اینجا میزنم اصلا جنبه آموزشی و نصیحت و بهمان نداره، صرفا تجربه شخصی من در موقعیتهای مختلف زندگیمه که باهاتون به اشتراک میذارم تا شاید اگر شما هم الان در همون موقعیت قرار دارید به درک و شهودی برسید و ایدهای برای خودتون پیدا کنید و چراغی در دلتون و راه زندگیتون روشن بشه.
چون یک نسخه برای همه کار نمیکنه.
مسیر درست
ازاینجا شروع میکنم که من همیشه درتلاش بودم با تفکرات مرسوم همسو نشم، حتی کوچکترین و سطحیترین اونها؛ بنابراین از 18 سالگی با خودم عهد بسته بودم که گلنساء تو بحران 30 سالگی نمیگیری و با دغدغههای اون سن مواجه نمیشی ها، به جاش باید تا 27 سالگی توی مسیر درست زندگیت باشی و خودت رو پیدا کرده باشی!
حالا بگذریم که واقعا نمیدونم این نحوه تعیین تکلیف برای خودم کار درستی بود یا نه اما میخوام برم سراغ اینکه من چه مسیری رو طی کردم تا به عهدی که با خودم بستم عمل کنم و از اون «آنهایی» که تحول رخ داد براتون بگم.
خب مسیر کاریِ من از 17 سالگی تا تقریبا سال سوم دانشگاه با کار جسته گریخته در مطبوعات سپری شد،
بعد در اوایل دهه 90 گریزم افتاد به کار در کافه؛ کار دانشجویی نامتداول در سالهایی که من درس میخوندم و یک سالی رو هم به اون کار مشغول بودم و البته یکی از نقاط عطف در روابط اجتماعیم هم همونجا بود و بهترین و صمیمیترین دوستهایی که الان دارم متعلق به اون دوره هستن.
از اونجاییکه خیلی کتاب دوست بودم به واسطه یکی از همون دوستهایی که در کافه پیدا کرده بودم، شانس لمس تجربه بودن توی کتابفروشی و سرو کله زدن با کتابها رو پیدا کردم و هر وقت که شیفت نبودم دوان دوان میرفتم کتابفروشی و کیف دنیا رو میبردم و فهمیده بودم که این کار رو هم خیلی زیاد دوست دارم.
سال آخر دانشگاه بود بعد از کلاس طبق معمول از سرما پناه برده بودیم به کافه اگزیت و همینطور که سرخوش و بیخیال دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم، یکی از دوستام از در اومد تو و بهم گفت میدونی نشر چشمه داره شعبه میزنه نزدیک خونتون و دنبال نیرو میگرده؟ گفتم: عه چه جالب، منظورت چیه حالا؟ گفت: خب همین حالا پاشو برو کریمخان اعلام آمادگی کن و صحبت کن باهاشون. منم که اصلا فکرش رو نمیکردم که شدنی باشه چون واقعا تجربه درست حسابی نداشتم و فکر میکردم که خب حتما دنبال آدم با تجربه و کاربلد میگردن، ولی با این حال با همون سر و وضع بعد از دانشگاه که خستگی هم حسابی بهم ریخته ترش کرده بود پاشدم رفتم کریمخان، دم دمای تعطیل شدن کتابفروشی هم بود، سلام کردم و به ابتداییترین شکل ممکن درخواست همکاری دادم و همون شب باهام مصاحبه کردن و قبول شدم و قرار آزمایشی رو گذاشتیم و خیلی ناگهانی دقیقا 9 سال پیش، تجربه یک ساله و پر بار من توی یک کتابفروشی شلوغ و پر ماجرا شروع شد؛ تجربهای که به نظرم بیشتر از 1 سال بود و بعدها حسابی به دردم خورد و «آنِ» دیگر و تغییر بزرگتری رو برام فراهم کرد.
به نظرم همین الان یکم فکر کن ببین چندتا ازاین «آن»ها پیدا میکنی توی زندگیت که الان شدی اینی که هستی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم«آن»، درباره لحظههای مهم زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم«آن»- قسمت دوم- ترس از تغییر
بر اساس علایق شما
داستان یک پرداخت؛ مسابقه نویسندگی پیمان در ویرگول