گلنساء هستم و از روزهایی در زندگی حرف میزنم که یا تجربه کردی یا تجربه میکنی. هم «آن» قصه «آن»های مهم زندگیه.
هم«آن»- قسمت دوم- ترس از تغییر
سلام، خوبی؟
فکر کردی ببینی کدوم لحظهها خیلی تاثیرگذار بوده توی زندگیت؟
ببین فکر کردن عمیق به این لحظهها خیلی جالبه؛ به خودت میای، میفهمی جای درستی هستی یا نه! اگر مسیرت رو دوست نداری دست به کار میشی.
قدر لحظهها، آدمهای خوب زندگیت و از همه مهمتر قدر خودت رو میدونی :)
آنِ بعدی، مربوط میشه به یک سال بعد یعنی زمانی که با نشر چشمه قطع همکاری کردم و وارد یک دوره کلافه شامل بیکاری، روزنامهنگاری، پا شکستگی، افسردگی و انزوای فراوان شده بودم؛ بعد از چند ماه که به اون شکل گذشت برای اینکه بتونم به جامعه برگردم، مجدد به کار کافه مشغول شدم که باید بگم واقعا تجربه بینظیری بود، که توی یک قسمت جدا مینویسمش.
ولی این برای من تا یک جایی فایده داشت، چون این کار برای منی که هدف والای زندگیم کافه کار کردن یا کافهداری نبود بسیار فرسایشی بود، من دایم احساس میکردم آدم بیفایدهای هستم و هیچ کار مهمی در زندگیم نمیکنم، مدام خودخوری میکردم و در عین حال انگار قفل شده بودم و با چسب منو توی اون لوپ چسبونده بودن، حسی شبیه کش اومدن داشتم؛ احساس میکردم جا موندم، اعتماد بهنفسم به شدت اومده بود پایین و زندگی و روابطم رو به شدت تحت تاثیر قرار داده بود که الان مهمترین دلیلش رو خلوت نکردن با خودم میدونم، خودم رو بین معاشرت بیش از حد با آدمهای متفاوت، اولویت دادن به بقیه از ترس از دست دادنشون و کار زیاد برای اینکه احساس کنم مفید و موفقم گم کرده بودم. گلنساء یک جسم متحرک و کوک شده بود که خودش داستان خودش رو نمینوشت و پیش نمیبرد اینها همه به دلیل ترس از تغییر و ادامه دادن در مسیر اشتباه بود، ترسِ خارج شدن از نقطه به ظاهر امن چیزیه که مطمئنم همه ما توی قسمتهای مختلف زندگیمون تجربهش کردیم و باز هم میکنیم، ولی بیشتر شدن تجربه زیسته و دقت و توجه بهش خیلی مارو آگاه میکنه و البته این آگاهی رو فقط با کار کردن روی خودمون و به قول حسین عربزاده (پادکست این نقطه) "کار خوب کردنه" که میتونیم به دست بیاریم و چیزهایی مثل این ترسها رو بشناسیم و نحوه مواجه باهاشون رو یاد بگیریم؛ پیشنهاد میکنم واقعا با جون و دل وقت بذارید و (این نقطه) رو گوش بدین واقعا راهتون روشن میشه.
حالا چطور پیدا شدم؟
تو کافهای که کار میکردم یک گروه از خودم خیلی کم سن و ساالتر مشتری دایمی بودن، خیلی بچههای جالبی بودن و قطعا تفاوت نسل و شرایط و همه چیز در نحوه نگاه کردنشون به جهان اطراف و پیش رفتنشون توی مسیر زندگی تاثیر داشت؛ من باهاشون خیلی دوستی خوبی داشتم؛ یک روز که داشتم سر میزشون باهاشون گپ میزدم بحث به سمتی رفت که من از اینکه چی خوندم و چه کارهایی کردم و بلدم گفتم، و یهو یکیشون با تعجب و محکم گفت تو اصلا اینجا چی کار میکنی؟ و من نمیتونستم جوابش رو بدم! منگ شدم و همون موقع هم باید میرفتم سراغ کارم، ولی انقدر صداش بلند بوووود که همون فردا به چندتا از دوستها و همکارهای قدیمیم مسیج دادم که من میخوام برگردم به کتابفروشی (چون تنها مسیر دیگری بود که اون موقع میشناختم و به نظرم درست میومد و برام خوب بود) و اون آنِ شروع دوباره یک تغییر خیلی بزرگ دیگه توی زندگی من بود، اون مکالمه و اون صدای بلند و معترض انگار صدای من بود که چون از درون خودم شنیده نمیشد یک جسمِ دیگه پیدا کرده بود برای فریاد زدن، و من شنیدمش، دریافتش کردم و حرکت کردم.
و باید بگم که اون مسیج فردا به بهترین شکل ممکن برای یک فرد به دنبال تغییر جواب داده شد و من مسیر جدید، دلپذیر، پر چالش و پر آموزهام رو در «عمارت روشنان» به عنوان کتابفروش آغاز کردم. و اونجا شد جاییکه من تونستم به وعدهای که به خودم دادم عمل کنم، و توی 27 سالگیم جایی باشم که درسته، توی مسیر باشم و برای پیشرفت تلاش کنم.
این رو بگم که کار کردن برای من خیلی لذتبخشه و خیلی از انجامش لذت میبرم برای همین همیشه به دنبال کارهایی بودم که با گلنساء همسو باشه و در دنیای من جا داشته باشه تا ازش یاد بگیرم و برای رشد و آگاهی بهم فضا بده. البته تازه با این مساله توی شبکههای اجتماعی مواجه شدم که لزوما قرار نیست کار شما مورد علاقهتون باشه و میتونه فقط جنبه درآمدزایی داشته باشه! من درست و غلط این موضوع رو نمیدونم و البته به نظرم هرکس درستِ خودش رو پیدا میکنه؛ ممکنه برای یکی خوب باشه برای یکی بد.
اگر چیزی در این مورد میدونید یا منبعی سراغ دارید که در اینباره صحبت کرده بگید با هم بیشتر بدونیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم«آن»، درباره لحظههای مهم زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم «آن»- قسمت اول- نجات از لوپ چه کنم
بر اساس علایق شما
معرفی چالش هفته: "اسم و رسم!"