ابرَک و الهه خونین


غبار قیراندود شب، بر کرانه آسمان سلطه گری می‌کرد. هلال ظریف ماه در گوشه ای جا خوش کرده بود و از پشت ابر کوچکی به رهگذران زمین لبخند می‌زد. در هم‌صحبتی با ابرَک، هوش و حواسش در قید و بند الهه هفت آسمان نبود، آفتاب مغرور و بی قراری که کنون با رگه های پریشان اعلام می‌کرد مایل به طلوع است؛ از سویی هم دلواپس ماه بود که در اغوش ابر ایستاده بود. ماه، بی خبر از غصه ستاره بامداد، هر از گاهی به انعکاس رخسارش در اقیانوس ها نگاهی می انداخت و سپس به بحث گرمش با ابرَک می پرداخت؛ دریغ از تابش پرتوهای قهوه ای در بدو طلوع که از لایه قرمز رنگ سبقت می گرفتند. تیره هایی هم از آبی سیر و طوسی خنثی پدید آمد.


آسمان کمرش خم شد. خورشید به زانو افتاد. ابرها بی‌خیال تر از آن بودند که به بغض ستاره شان بها دهند و لیکن ابرَک، کم‌کمک توجهش به نور قرمز فروزان جلب شد‌‌. رنگ انار بود و خیره کننده، می درخشید و به محو شدن غبار تاریکی، رنگ معنا می باخت. ولی یک چیز سر جایش نبود... و چه چیزی می توانست طعم گزند و اندوهگین خون را وصف کند؟


آری ، الهه آسمان خون می گریست و تنها رنگ دریا و اندکی هم رگه های لیمویی منعکس می‌کرد. ماه بود که غرور خورشید را شکست و رهگذران بودند که از آن طلوع چشم نواز حظ بصر می بردند.

دل شکستگی‌اش غوغا به پا کرد. ابرَک دیگر نمی خندید. ابرها با بهت به ماه خیره شده بودند. ساز غمگین رعد و برق دست به کار شد و تیله های نرم باران رهسپار زمین شدند. هر قطره به آرامی فرود می آمد و نامه پُر اشک خورشید را به گوش سبزه ها می رساند. همیشه نباید دم از قرص ماه خونین زد که بس تلخ خورشید هم خونین خواهد شد.‌‌.‌

دیگر ماه ماند و پرتوهای خونین تک‌ستاره اش...



طلوع زیبای ۱۶ دی، صبح امتحان ریاضی :)