الان چه حسی داری ؟ هیچی

خب دروغ چرا ؟!

صرفا این پست و گذاشتم که یه چیزی گفته باشم

این روزا خیلی دوست دارم بنویسم

تمام وجودم فریاد می زنه شروع کن اون کتاب کیمیاگر و که یک ساله گوشه اتاق خاک می خوره رو بخون

مغزم داره داد می زنه کتاب در جست و جوی معنا رو تموم کن

چشمام می خوان فیلم ببینم

گوشام ازم آهنگ درخواست می کنن

و اما

هنوز یه سایه ای روی وجودم افتاده

یه سایه ی شومی که نمیزاره از همه ی چیزایی که قبلا لذت می بردم لذت ببرم

هیچ حسی ندارم و این خود جهنمه

بی حسی مطلق

تمام احساساتی که در طول روز از خودم بروز میدم فیکه

صرفا محض اینکه نگن آدم نیست

وگرنه به من چه طرف تو دو قدمی من تصادف کرد می خواد تند نره

شایدم درستش همین باشه

شاید باید نقش بازی کرد تا اون عواطف به خورد روحت برن

شاید باید اونقدر تو نقشای خودم غرق بشم که مژده ی بی حس الان یادم بره بشم یک انسان

غرق احساسات ضد و نقیض گذشته

پر از شور و حال قلم به دست گرفتن

سرشار از عشق به نوشتن

و طالب زندگی .....

~•°stargirl°•~