این داستان ادامه دارد....

https://www.aparat.com/v/r986n96


سلام

امروز آخرین روزی بود که تو خونمون بودم

اگر به تمسخر گرفته شدن داروهام توسط یه آدم مضخرفی که تو داروخونه کار می کرد و نادیده بگیریم روز خوبی بود

یه روز به معنای حقیقی پاییزی

یه عصر دلگیر

انگار عصر جمعه بودن برای دلگیر بودن آسمون کفایت نمی کرد

اولین روزای پاییزم به کمکش اومدن

انگار غروب خورشید به تنهایی برای فشردن قلبم کافی نبود

این عصر از اون عصرا نبود

با اینکه رفتنم همیشگی نیست

اما حس غریبی دارم

انگار قرار نیست برگردم

انگار قراره تو یک نقطه از زمان گم بشم که همیشه آرزوش و داشتم

یه جایی بین خاطراتم

تو یک عصر پاییزی

شیفت عصرم و مدرسه تموم شده و من می رسم خونه

اتاقا همه سرد بودن

مامان و بابام تو اتاق من نسته بودن و تنهایی با هم حرف می زدن

فقط چراغ اون اتاق روشن بود

همیشه از اینکه تو یک اتاق بشینم دلم می گرفت

کنارشون نشستم و از گرمای وجودشون لذت بردم

اون لحظه نفهمیدم

اون لحظه متوجه نشدم اما

مشعل وجودم از آتیش روحشون تغذیه می کرد

یه حسی بهم میگه قراره برای همیشه تو اون لحظه ای که صدای زنگ آخر به گوش می رسید گم بشم

بین تمام تمسخرای دیگران

بین همه ی اون لبخند هایی که ریشخند بودن

واسه اینکه دوباره استارگرل به این خونه برگرده یه نشونه رو دیواراش حک کرده

اسمش و تو گوش تک تک آجرای این خونه فریاد زده

و هنوز با ستاره هاش خداحافظی نکرده

چون این داستان هنوز ادامه داره .....

~•°stargirl°•~