بدونِ‌عنوان

برایت نوشتم؛از اسمان، از ستاره هایی که با دیدنشان به یاد می‌افتم از ماه‌ی کع اصلا نگاهش نمی‌کنم..و از خاطراتی که شب هایم را دزدیده اند.

قسمتی از نوشته ام را که خطاب به تو اشاره دارد را دوست دارم:(ازت خواهش می‌کنم وقتی رفتی..خاطراتت هم همراهت ببری،خیلی وقته نخوابیدم.)

کاغذ را از دفترم جدا کردم و دقیقا شبیه قلب‌ِ مچاله شده ام به تو دادم..

تو با همان چشمانِ همیشه درخشانت نگاهم کردی..سعی کردم یاد ستاره ها نیفتم..اما فایده نداشت!

وقتی نامه را خواندی،سعی کردی کاری کنی که همیشه انجام می‌دادی؛یعنی به دَرَک واصل کردن.تنها کاری‌ست که در آن استاد هستی.

چند روز گذشت..می‌خواستم به خود یادآوری کنن که از تو متنفر هستم.سعی کردم نوشته هایم را ورق بزنم..به دنبال همان هایی که نشان از تو دارند..به دنبال همان نوشته هایی که گوشه ی چپ هرکدامشان یک قلب سیاه شکسته کشیده‌ام.

[می‌دانستم آن کاغد ها خاکستر شده اند

ولی هنوز امید دارم معجزه شود]

پ.ف

۰۳.۵.۱۶