ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
بدون اتصال
نمیخوام این مثل چیزای قبلی کتابی یا چنین چیزی باشه
امروز رو به معنای واقی گند زدم
دیروز آشورا بود و من خوابم میومد و نمیخواستم برم هیئت چون از ساعت 5 صبح که بیدار شده بودم سرم تو تبلتم بود . و مامانم که مثل همیشه خیلی گیر میده ، مثل همیشه تبلت رو اهرم فشار کرد و گفت نیایی میگرم ازت دیگه کلا نمیبینی . منم اون لحظه خوابم میومد و با خودم میگفتم بخوام برم بیرونی جایی یا کلاس داشته باشم یا بخوام پیاماممو چک کنم میدتش بهم ولی هعی . دیروزرو به طور عجیبی گذروندم و حتی با کتاب و بازی چند نفره(تکی بازی کردم) و تلوزیون تا 7 صبح بیدار موندم . یک ظهر بیدار شدم و گذروندم تا 11 و نیم ، زمانی که بابام اومد . رفتم او اتاقم و داشتم کتاب میخوندم که حوصلم سر رفت و گذاشتمش کنار یکم فکر کنم درباره فردام . چرا ؟ چون بابام پارسال کل خانواده رو مجبور کرد بریم شهرستان و اونجا زندگی کنیم . اسم شهرمون جیرفته ، تو کرمان و دمای عادیش چیزی تو 30 تا 40 درجس . ما هم اولش خیلی گیر دادیم و بحث کردیم ولی بابام راضی بشو نبود برای همین مامان بابام انتقالی گرفتن و ما اومدیم . نگم براتون که بابام یکماه نگذشته گفت اینجا به درد نمیخوره بریم همون تهران . ما هم خوشحال برگشتیم اما مامانم نتونست انتقالی بگیره برگرده تهران و تو این سالی که گذشت همینطور میرفت میومد یه ماه درمیون . من مشکلی نداشتم اما ... . اما بابام حدود قبل امتحانات گفت برمیگردیم جیرفت چون مامانم سختشه و اینچیزا . حالا مشکل کجا بود ؟ اینجا که من فهمیده بودم به دوستام تو مدرسه وابسته شدم و نمیخوام ولشون کنم . این به حدی رسیده بود که مامانم بهم پیشنهاد کرده بود بچه یه خانواده دگه بشم تا بمونم تهران و من واقعا داشتم فکر میکردم که چنین کاری بکنم(هنوزم دلم میخواد) ولی با یکی دو نفر حرف زدم و فهمیدم که تهران بمونم خدایی کار بدیه . و حالا من این وسط کلا سه ماه تابستون رو داشتم که با دوستام باشم و از هر بهونه ای استفاده میکردم . اما مشکل این بود که یه گند بزرگی سر یکی از بچه ها که خیلی هم واسم عزیزه زده بودم که قابل جمع کردن نبود . و یه طوری اوضاع سر یکی دیگه که اونم برام مهمه به همون اندازه قاراش میش شده بود ، دعوا نداشتیم با هم ولی خب . حالا مامان من گفته بود تو اگه این یه ماه مرداد ثابت کنی میتونی تنهایی عین آدم زندگی کنی بدون اینکه ما بهت گیر بدیم ، به شرافتم قسم که کاری میکنم حتی اگه ما هم رفتیم تو تکی بمونی تهران . من اومده بودم داشتم فکر میکردم چیکارا باید بکنم و چیکارا نباید بکنم که یه چیزی یادم اومد . یه ارد داشتیم میرفتیم مشهد که رفتش امروز بود . ولی من به دلیل اینکه پیامامو چک نکرده بودم یادم نبود(زمانی که از اینترنت دور باشم کلا یادم میره امروز چند شنبه بود و چندم بود) با ناراحتی رفتم چک کردم و دیدم بعله . دقیقا همین الان باید راه آهن میبودم اگه میخواستم برم ولی دیر شده بود و نرسیدم . اول که کلی عصبانی شدم سر مامانم و کلی تو ذهنم بهش فحش دادم و بعدش ساعت 1 شد ولی من خوابم نمیومد برای همین رفتم یه چند تا متن خوندم از ویرگول تا داداشم بخوابه و بتونم راحت خالی کنم خودمو . الانم بعد اینکه شنیدم اونی که خیلی مهم بوده برام نرفته خوشحال شدم(ببخشید باید ناراحت بشم ول خب) و نشستم اینو نوشتم
امیدوارم بتونم تهران بمونم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلخ ترین شیرین من !
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغازِ یک ماراتن:
مطلبی دیگر از این انتشارات
جرم زمان کم نیست...