به کجا چنین شتابان

-به کدام سوی میروی؟

+نمیدانم
-مگر میشود؟
+این را هم نمیدانم

-آخر تو اهل کجایی ؟ معلوم نیست به کدامین دین علاقه داری . چه آهنگی . چه حس و حالی

+خود من نیز نمیدانم چطور باید عادی باشم

-تو از همان اول عادی نبودی ، از همان هفت سالگی . حال به فکر عادی شدن افتاده ای؟

+آخر دیگر خسته شده ام ، راه خود را گم کرده و بین برهوتی از آدمها گیر کرده ام که هیچ کدام را بلد نیستم . هر کدام را در جایی که نباید بر میدارم و خود و دیگران را ویران تر از دیگر ویرانه های این خرابه میکنم

واقعا به کدام سمت میروم ؟ گیر کرده ام . ناراحت ؟ خوشحال ؟ عصبی ؟ بیخیال ؟ حال دیگر نمیدانم کدامین درست است . شاید سوآلی باشد که جوابی ندارد . شاید هم جواب را در جلوی چشمانم نگه داشته ام و به همین دلیل است که توان خواندن آنرا ندارم . شاید هم این اتفاقات اند که گرد و خاک را در چشمم فرو کرده اند و میخواهند نتوانم چیزی ببینم . خود را پیدا کرده بود . خود خود خودم . البته بعد از یک سال . بعد از از کوره در رفتن ها و گریه ها . طلبکاری ها و عذرخواهی ها . تازه شده بودم آدمی که میتوانستم به درست و غلط خود به صورت منطقی گیر دهم و آنها را درست کنم . تازه از بین آن همه احساس ، صورت ، ذهن و بدن یکی را انتخاب کرده بودم و خود را در راه رسیدن به آن کرده بودم . اما ناگهان حرفها شروع به بلند شدن گرفتند . متنها شروع به دوباره خوانی چند باره گرفتند و طوفان شد . معلوم نبود از کجا نشات میگیرد . من یا آنها . هر چه که بود تازه بود . طوفانی که من و آرزویم را برداشت و هر کدام را در قسمت جدایی از این صحرا تنها گذاشت . حال دیگر نمیدانم . نمیدانم باید چند بار شکاف دهم ، بالا روم و به زمین بیوفتم تا دوباره بتوانم پیدا کنم آنی را که میخواهمش . نمیدانم چقدر باید این احساسات مزخرف را اینور و آنور کنم تا بلدشان شوم و بتوام از بینشان یکی انتخاب کنم . دیگر همواره در خوشحالی خود را میگزم و در بین ناراحتی و اشکها به پهنای صورت لبخند میزنم . مثل رباتی شده ام که یکی از چرخ دنده هایش را گم کرده و حال مثل دیوانه ای در حال ورجه ورجه است . حال دیگر چه شدم ؟ فولاد یا شیشه ؟ اگ کسی من را ببیند ولم میکند و میشکندم یا من اور را با سختی له میکنم ؟ نمیدانم ممکن است چه شود و این کارم را سخت میکند . سخت تر از زمانهای قدیم . چون حال به جای جدیدی از خود رسیده ام . احساس جدید و تفکر جدید . نمیدانم چند بار دیگر باید لباس تنم را عوض کنم تا خود از خود راضی شوم . شاید هم لباسی که به دنبالش میگردم مثل آرزو ها و رویا هایم غیر قابل وجود و بچه گانه اند . تنها میدانم که همه به دنبال لباس اند . لباسی که برای خود باشد و میدانند که وجود دارد . از پیر تا جوان به دنبال آن کیستی خود را به گل و خاک میمالند تا برسند اما ممکن است حتی یک بار آنرا ندیده باشند و نبینند . بعضی ها نیز بیخیال میشوند . بیخیال میشوند و چه میکنند ؟ یکی را سر سری به تن میکنند تا تنها جلوی دیگران برهنه نباشند ؟ خیر . خود را به دار میزنند تا دیگر نشنود دیگران و خود چه فکری میکنند . گاهی دیگران را نیز ب خود به دره میبرند تا بگویند کارشان درست است و همه چنین کاری میکنند . وگرنه چطور ممکن است انسانی بتواند خود را به چنین راحتی بکشد ؟ مغازه خودکشی همیشه باز و پر از وسیله است . چاقو های خونین و طناب های تنگ شده همیشه روی ویترین مغازه به چشم می‌آیند . همه در حال پیدا کردن و یا مردن اند اما من نمیدانم چرا . هیچ کدام نیستم . نه مرده ام و نه در تلاش برای زندگی ام . تنها هستم و هستم . کار ها را میکنم و حرفها را نمیشنوم . روز ها را میگذرانم و خود را چه میکنم . دیگر نمیدانم کدامین سوی از این همه احساساتی که در روز یک به یک فوران میکنند و من را در بر میگیرند درست اند . دیگر تنها مثل ماهی مرده ای با جریان احساسات لحظه ای خویش همراه میشوم و منتظر میمانم تا راهی دیگر و رودی دیگر مرا به جایی دیگر ببرد .