تجربه ای که نخواهید داشت

دوست نداشتم درمورد بیماریم بنویسم و بقیه رو ناراحت کنم. قضیه پیچیده است، خیلی بیشتر از اون که بشه توضیحش داد. ولی چیزهای جالب هم داره.

تجربه ای که نخواهید داشت! مگر اینکه دیوانه، قاتل، یا مثل من مبتلا به این بیماری نادر باشین.

باید انتخاب میکردم که تسلیم بیماری بشم و تا زمستون صبر کنم و آسمون رو نبینم، یا اینکه یه راه احمقانه و شجاعانه درست کنم تا حداقل ده دقیقه بتونم آسمون رو ببینم و قدم بزنم و فراموش کنم که مریضم!

نصف شب حدودای ساعت چهار بود. شلوار و تیشرت سبزم رو برداشتم و هر دوشون رو خیس کردم. اب اضافه شون رو گرفتم و بعد به سختی پوشیدم شون! احساس سرما و خیسی کل بدنم رو گرفت، انگار که توی زمستون پریدم توی دریا.

بعد از کمی لرزیدن ، یه بطری یخ از توی فریزر برداشتم و توی دستم گرفتم. شاید السا هم وقتی کارهای یخی میکنه همچین حسی داره! به همراه گوشی و هندفری و کلید هام رفتم بیرون، بعد از مدت ها خونه موندن داشتم به دنیا بیرون قدم میذاشتم.

احساس ترس و هیجان و شوق داشتم، و البته سرما و خیسی! پلی لیست مورد علاقه ام با موضوع امید رو پلی کردم و شروع کردم به قدم زدن.

انگار که پاهام رو حس نمیکردم، سبک تر از همیشه بودن، قلبم تند و محکم میتپید، به آسمون و ستاره ها نگاه میکردم. میچرخیدم و بالا و پایین میپریدم. وقتی گرمم میشد و بیماری داشت بهم حمله میکرد، بطری یخ رو باز میکردم و آب خیلی سرد رو روی سر و بدنم میریختم. میسوخت ولی لازم بود!

گفتم : فکر کردی میتونی همه چیزهایی که دوست دارم رو ازم بگیری؟ قبول چیزهای زیادی رو گرفتی! ولی نه! نمیذارم آسمون رو ازم بگیری. نمیذارم قدم زدن و آهنگ گوش کردن رو ازم بگیری. نمیذارم دیوونگی و امید و خوشحالی رو ازم بگیری.

خطاب به بیماری بود، شاید حرف هام رو نشنید اخه هیچ جوابی نگرفتم. این تجربه نصف شب، بیرون قدم زدن و هوای آزاد و آسمون با لباس های خیس، شگفت انگیز بود. برای ده دقیقه حس سالم بودن داشتم.


بهم بگو تو هم از این تجربه های عجیب و دیوانه وار داشتی؟ یا دوست داری داشته باشی؟