تسلیم نخواهم شد! 03/03/18

امروز خیلی خوشحالم. برخلاف دیروز!

پریشب شوک خیلی بدی به من وارد شد که ممکن بود مرا تا آخر عمر افسرده کند اما دیروز، یا بهتر است بگویم دیشب نجات یافتم. به دست یک نفر که از جانم عزیزتر است و با این کار برایم عزیزتر شد. ممنونتم! این که هوایم را داری برایم خیلی ارزش دارد.

من دو روز پیش (همان پریروز) متوجه شدم که دو سال به پایان عمرم مانده است. شاید... این فقط یک احتمال باشد... می‌توانم بجنگم و زندگی‌ام را پس بگیرم. میتوانم تسلیم شوم و زانو غم بغل بگیرم. ولی من کسی نیستم که ساکت بنشینم. برمی‌خیزم و تا آخرین لحظه با تمام توان میارزه می‌کنم. ترجیح می‌دهم تلاش کنم و بمیرم تا این که زانوی غم بغل گرفته و انتظار مرگ را بکشم.

آری! تا زمانی که شانه‌هایم به تو گرم است تا آخرین نفس مبارزه خواهم کرد. من تسلیم نخواهم شد! با همین دستانم زندگی‌ام را تغییر خواهم داد. من هنوز به رویاهایم نرسیده‌ام. حتی تو را هم به رویاهایت نرسانده‌ام، پس نخواهم مرد. نه تا زمانی که آن آینده‌ای که می‌خواهم را رغم بزنم! آینده ای با تو!

خدایا! ممنونم که هستی و مرا تنها نگذاشته‌ای. کسی که مرگ و زندگی همه در دست توست! بینا را نابینا، نابینا را بینا می‌کنی. این که چیزی نیست.

الهی به امید تو! (مرسی که هستی!😉)