به دنبال آرامش...💊
تلنگر 03/04/05
نگاهی به ساعت کردم. دیر شده بود. وای خدا! از ساعت پنج شروع میشد ولی الان ساعت شش و نیم بود. موهایم را خشک کردم. مادرم گفت که به همراهش به مسجد جامع بروم. من نیز از سر ناچاری قبول کردم. نماز سرسرکیای خواندم که مطمئن بودم مورد قبول درگاهش نیست. از مسجد جامع بیرون آمدم. به مادرم گفتم سمت موکب ها میروم و از او فاصله گرفتم. بعد از آن هم به همهی موکبها سر زدم و شربت و شیرینی خوردم. امسال خیلی فرق میکرد. با این که ارادت خاصی به حضرت علی(ع) داشتم ولی باز امسال هیچ حسی نداشتم و این مرا میترساند. خیلی هم میترساند. شده بودم مثل گذشته و این خیلی بد بود. به پارک رفتم که آب بخورم. درون پارک دوستانم را دیدم. در آنجا با یک دختر دهان به دهان شدم و متاسفانه الفاظ رکیکی به کار بردم که بازگو کردن آنها جایز نیست. درست است که حق با من بود ولی میتوانستم کوتاه بیایم. آن دختر کم آورد و رفت. میدانم کارم اشتباه بود ولی آن موقع متوجهاش نبودم و برایم این مهم بود که جلوی دوستانم قدرتمند به نظر میرسیدم. با هم دوباره به موکبها سر زدیم. چهرههای آشنای زیادی را آنجا دیدم. یک نفر جلویم ایستاد و گفت:" باهات حرف دارم." من هم دوستانم را دست به سر کردم. به کوچه خلوت کنار مسجد جامع رفتیم و باز او فاز نصبحت برداشت:" گوش کن منو! فلانی به دردت نمیخوره. مگه نگفتی که دور دخترا رو خط میکشی؟"
-آره گفتم.
-خب؟! واقعا؟! یعنی فقد میخواستی دور منو خط بکشی؟
-نه به خدا!
-پس این فلانی چی میگه این وسط!
-بینمون هیچی نیست.
-تو گفتی و منم باور کردم. من که میدونم تو دیسکورد باهاش چت میکنی...
-دیسکوردو ندارم.
-یه کاری نکن به مصطفی رو بزنم.
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه (لفظی بدتر اینجا به کار بردم.)
-میدونی که میتونه!
-خودم بزرگش کردم. هر چی بلده رو از خودم یاد گرفته.
-میدونم ولی... تو سرت شلوغه و میدونی برا اون کاری نداره.
-ببین نهان! خودمم میدونم اشتباه کردم و الانم دارم اشتباه میکنم ولی... نمیتونم جلوشو بگیرم.
-امیرررررر!
-چیه؟
-منم دوست دارم لعنتی!
-منم به عنوان یه خواهر دوست دارم.
-دوست دارم ولی نه به عنوان یه داداش!
-بس کن خواهشا! دیگه داری هذیون میگی.
-ای بابا!
-ما چهار پنج ساله همو میشناسیم، حالا فهمیدی؟
-نه! از اول میدونستم.
گوشی زنگ خورد. دوستانم بودند و دنبالم میگشتند. جوابشان را دادم و سپس رو به او کردم و گفتم:" من باید برم."
-تو رو خدا امیر! باید باهات حرف بزنم.
-آنبلاکت میکنم. هر موقع تونستی زنگ بزن.
-مرسی!
حتی باورم نمیشد. بعضی اوقات حس میکردم چیزی هست اما فکر میکردم فقط یک احساس خواهرانه است و با خود میگفتم شاید همه خواهرها اینگونهاند. اما او... با آن همه غرور چیز غیرقابل باوری را به من گفته بود. از کوچه که بیرون آمدم صورت اشکآلودش را دیدم. حتما برایش خیلی سخت است. این که ذرهذره نابود شدنم را ببیند. به دوستانم پیام دادم که کمی دیرتر میرسم و به داخل کوچه برگشتم. به سمتش رفتم و چشم توی چشم نگاهش کردم.
-گوش کن. من واقعا تو وضعیتی نیستم که به این چیزا فک کنم. خودت اینو بهتر از هر کسی میدونی!
-خوب میشناسمت.
-پس دیگه گریه نکن تو رو خدا! خودت میدونی وقتی اشک اونایی که دوست دارم رو میبینم چقد به هم.
-باشه! ببخشید.
-من الان لبهی پرتگاهم و نمیخوام بیافتم. تو رو خدا تو دیگه هُلَم نده.
-پس اون دختره کیه؟
-نمیدونم. دیوونگی کردم و بهش پیام دادم. الان واقعا نمیدونم چیکار کنم.
-امیر! فقد میخوام مواظب خودت باشی.
-نمیتونم.
-نمیدونم.
-حالا ولش کن. سریع تر از اینجا بریم کسی تو رو ببینه بد میشه.
-حرف مردم برام مهم نیست.
-حرف مردم برای تو مهم نیست ولی برا مامان بابات مهمه!
-برو به دوستات برس.
-ناراحت شدم. میدونی که صد تا از اون دوستا رو به یک تار موی تو نمیدم.
-میدونم.
-به خاطر خودت میگم.
-خیلیخب. بعدا بهت زنگ میزنم.
-منتظرم.
-فعلا خداحافظ
-خداحافظ
راهش را کشید و رفت. حالا خیالم راحت شد. آنبلاکش کردم. از کوچه که بیرون آمدم بخشی از یک متن عربی خوانده شد. دقیق یادم نیست اما مفهومش این بود:" چرا باید به همین دنیا اکتفا کنید؟ ای تو که میدانی عمرت کوتاه است به خود بیا و خدا را درون خود بیاب. واقعا فکر میکنی معبود تو پول و ثروت یا بت و جام شراب است؟ معبود تو باید فراتر از خودت باشد و این که به معبودی ناقص پناه ببری کار جاهلان است." این متن عربی دقیقا در همان شب قدری خوانده شد که من را متحول کرد و وقتی یاد آن زمان افتادم تازه فهمیدم اکنون چقدر با خدا فاصله دارم. خدایا! ممنون بابت این تلنگر!
شب که به خانه رفتم، هفت پیام داده بود. ازم خواسته بود تمام آن حرفهایی را که زده فراموش کنم و به زندگیام ادامه دهم.
-فراموش که غیر ممکنه. میدونی چیه؟ امروز فهمیدم که فقد فاصله گرفتن راهش نیست و به خواهری مثل تو توی این راه واقعا نیاز دارم.
-دیدی گفتم؟! من همه جوره هستم.
-مرسی که هستی.
-اون دختره چی؟!
-ای بابا! چه گیری دادی به اون؟ شاید بهش بگم منو به عنوان یه داداش بپذیره. من هنوز آماده نیستم. و این که باید قولمو ویرایش کنم. به جای این که بگم با هیچی دختری چت نمیکنم میگم هول بازی در نمیارم.
-این عالیه! خوشحالم که دوباره شدی خودت.
-شب بخیر!
-شبت بخیر!
پ.ن۱: قرار بود فقد درباره تلنگر باشه دیدم کوتاه میشه ماجرای دیشبو کامل نوشتم😅
پ.ن۲: کاش میتونستم برا یکی آهنگ بفرستم. خیلی دلش میخواست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامم را فریاد بزن
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه خودِ زن بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندکی سیاه بازی