تو دختر خیلی خوبی هستی ..

-به نظر من 2 تا از اعصاب خوردترین جمله هایی که یه دختر میتونه از یه پسر بشنوه (مخصوصا اگه اون طرف رو دوست داشته باشه ایناست:

تو دختر خیلی خوبی هستی

عین برادرت روی من حساب کن

-چرا این حرف رو میزنی اینا که جمله های بدی نیستن

-هستن بدتر از اون چیزی که فکر میکنی و یا شایدم برای من یادآوری یه زخم کهنه است جوری شدم که هر موقع این جمله ها رو می شنوم انگار نمک روی یه زخم کهنه می پاشن، اصلا بزار داستان رو برات بگم

-بگو بهم. میخوام بدونم

-چند سال پیش که تازه تلگرام راه افتاده بود، من توی یه گروه زبان بودم که اعضا برای تقویت زبان فقط باید انگلیسی چت میکردند. گروه خوبی بود ، هم سرگرم کننده بود هم آموزنده تا این که یه روز ادمین اون گروه از من اجازه گرفت و من رو به یک گروه دیگه که گروه شعر و داستان بود اضافه کرد. توی اون گروه از همه شهرها ادم بود ، گروه خوبی بود راجب به مسائل روز ، سیاست و دین ، ادبیات، شعر بحث میکردن.اونجا یه پسری بود که پست هایی که میذاشت خیلی خوب بود، دانشجوی ارشد بود و اهل گچساران، اسمش علی بود، گاهی توی گروه با هم بحث امون میشد . در مورد موضوع هایی که قرار بود اعضا راجبش حرف بزنند. یه جورایی با هم کل کل داشتیم البته توی همون گروه.. به مرور بهم علاقه مند شده بودیم ولی هیچ کدوم توی دایرکت هم نمیرفتیم.. تا این که یه بار اون امد توی دایرکت من و اونجا با هم حرف زدیم.. اونجا بود که بهم ابراز علاقه کرد و برای اولین بار عکس همدیگر رو دیدیم.. بهم گفت دوستم داره و میخواهد بیشتر هم رو بشناسیم منم خب ازش خوشم امده بود. خلاصه ما با هم در ارتباط بودیم البته فقط تلفنی یا چتی حرف میزدیم چون اون گچساران بود و من تهران.اون گاهی به لری مینوشت و من هیچی نمیفهمیدم خیلی پرت بودم و اون میخندید که من زبونش رو نمیفهمم کم کم شروع کرد بهم لری یاد داد. علی دانشجو بود ، کار نداشت و از من 4 سالی بزرگتر بود، خیلی هم بی کله بود.

-از چه نظر بی کله بود؟

توی بحث های نقد نظام و سیاست و از این حرف ها بود، توی این مدت 2 بار هم امد تهران و همدیگر رو دیدیم.. با هم رفتیم ناهار خوردیم.قدم زدیم راجب کتاب هایی که خونده بودیم با هم صحبت میکردیم و دوباره گفت که دوستم داره و به محض این که شرایطش درست بشه میادخواستگاری. میگفت تو عشق زندگی ایم هستی و خیلی برام عزیزی و دوستت دارم .

-خب بعدش چی شد؟

بعدش درگیر پایان نامه ارشدش بود، توی همین بین خواهرش سرطان گرفت و دیگه کمتر از من سراغ میگرفت، من متوجه بودم که مثل قبل حوصله نداره اما درکش میکردم، مثلا برای کارای پایان نامه اش کمکش میکردم.

یه بار زنگ زد و گفت جایی هستم اینترنت ندارم میتونی برام رزومه درست کنی. من اون لحظه سرکار بودم ولی منم دو سه ساعت وقت گذاشتم یه رزومه عالی درست کردم براش هم به فارسی هم به انگلیسی و براش ایمیل کردم، چند جا برای کار رفته بود ولی قبول نشده بود‌

خیلی مهارت های جانبی داشت،جوشکاری و گچ بری هم بلد بود، برای این که پول دربیاره، معمولا از این کارا میکرد حین درس خوندن توی دوره ارشدش، هر دو رشته هامون مهندسی بود، میدونی پسر زحمت کشی بود‌

منم چون می دیدم خودشم تلاش میکنه،منم بهش دلگرمی میدادم.‌

-خب بعدش چی شد‌

-متاسفانه خواهرش فوت شد.ارتباط ما خیلی کمتر شده بود.یه بار پول نیاز داشت براش ریختم‌ البته بعدها برگردوند.ولی من یه جورایی دیگه دلسرد شده بودم‌

و فکر میکردم حالا حالا شرایط علی درست نمیشه واسه ازدواج.سعی کردم ارتباط چتی امون رو کمتر کنم‌

تلفنی که خیلی وقت بود کمتر شده بود خودش‌.

اما توی همون ارتباط های گاه بی گاه امون همیشه ابراز عشق و علاقه میکرد و حتی اسم بچه هامون رو هم انتخاب میکرد همش میگفت من خیلی دوست دارم و ممنونم که هستی ، دل گرمی منی.‌

اواسط آذر ماه پارسال بهم زنگ زد خواست که براش یه مقاله رو یه قسمتش رو ترجمه کنم چون دد لاین داشت و اونم فرصت نکرده بود برسه خودش انجام بده من براش انجام دادم .تا این که بنزین گرون شد‌ توی همون شرایط آشوب ها و شلوغی های بنزین دیدم واتس آپش حذف شده، زنگ زدم بهش خطش خاموش بود.‌

خیلی براش دلشوره گرفتم.چون خیلی توی بحث های سیاسی هم بود. نترس و بی کله بود و رک حرف میزد همیشه و من این اخلاقش رو خوب میشناختم.‌

با خودم گفتم حتما گرفتنش. تنها راه ارتباطی که برام باقی مونده بود ایمیل بود.سه چهار تا ایمیل بهش زدم و براش نوشتم که نگرانشم نکنه زندانی شدی و گرفتنت و این که لطفا یه خبری به من بده.‌

-بعد چی شد؟‌

_جوابی از بابت ایمیل نرسید‌، خیلی ترسیده بودم،فکر میکردم شاید کشته شده.. شب ها کابوس میدیم ، می دیدم که کشتنش..‌

تا این که یادم افتاد که یه دوست مشترک داریم که هر دوی ما رو میشناسه و شاید اون از علی خبر داشته باشه بهش پیام دادم و سراغ علی رو گرفتم، گفت که مدتی هست که ازش بی خبره و خط قبلی اش هم خاموشه. پرسیدم که ایا میتونه شماره جدید ازش پیدا کنه، من خیلی نگرانش بودم، بهم گفت خبر میده تا چند روز بعد بهم پیام داد و گفت این خط باید دستش باشه به این شماره زنگ بزن... من زنگ زدم اما یه خانمه برداشت.. انتظار نداشتم صدای یه زن بشنوم، هول کردم و الکی یه اسم دیگه گفتم و اونم گفت نه اشتباه گرفتین، و منم معذرت خواهی کردم و قطع کردم ‌


_بعد که قطع کردم دلم ریخت، با خودم فکر کردم نکنه علی زن گرفته و اون خانم زنش بود. خلاصه دیگه همین جور با کلی سوال توی ذهنم باقی موندم. دو هفته دیگه گذشت و منم پر از سوال و ابهام بودم که چه اتفاقی افتاده... تصمیم گرفتم دوباره به همون دوست مشترک پیام بدم و یه دستی بزنم اخه تقریبا مطمن بودم که اون از رابطه عاطفی بین من و علی بی خبر بود چون توی اون گروه بچه ها با هم بحث میکردن و یه جورایی عین خانواده بودیم بنابراین بهش پیام دادم که من به اون شماره زنگ زدم ولی یه خانمه برداشت فکر کنم خانم علی بود ... که دیدم برام نوشت اره شاید نامزدش برداشته.... نوشتم ااااا پس علی زن گرفته... نوشت که فکر کنم نامزدی کردن.‌

_ای کلک خوشم امد‌:))))‌

-واقعا که من دارم با تو درد و دل میکنم،تو میخندی، اصلاا هم خنده نداره ها‌

  • -نه از زرنگی تو خوشم امد ، از این که یه دستی زدی و بالاخره فهمیدی که علی زن گرفته.‌
  • وقتی اون دوست مشترک این رو نوشت، انگار آب یخ ریختن روی سرم... حال عجیبی داشتم، ترکیبی از بغض و عصبانیت و تعجب..باید خودمو اروم میکردم.. گریه کردم‌
  • دو سه هفته دیگه گذشت تا این که توی ایمیل ها یه ایمیل از علی دیدم که تازه ارسال شده بود:‌
  • سلام، خوبی؟ ببخش دیر جواب میدم تازه ایمیل ام رو چک کردم، توی قضییه بنزین گوشی ام رو گرفتن و من شمارت رو گم کردم، باید حتما باهات حرف بزنم لطفا بهم زنگ بزن‌
  • وقتی خوندمش انگار باز خنجر زدن به قلب ام.. اون بغض و خشم فروخورده ام دوباره سرباز کرده بود.نمیدونستم چه کار کنم خیلی عصبانی بودم ، نمیدونستم باید زنگ بزنم یا نزنم.. اما انگار یه چیز سنگینی روی گلوم بود... باید حرفهامو بهش میزدم .. کلی سوال داشتم ... تصمیم گرفتم زنگ بزنم‌
  • توی مسیر برگشت به خونه بودم بارون شدید میومد و من واقعااا حالم بد بود.. دوستش داشتم و تمام اون مدت صادقانه بهش کمک میکردم ، باورش کرده بودم، حرفهاش رو ، دوستت دارم گفتن هاش رو ولی اون ضربه بدی بهم زده بود‌
  • درست زیر بارون بهش زنگ زدم .. گوشی رو جواب داد.من فقط بهش گفتم برو یه جا که کسی نباشه
  • و خیلی محکم و پر قدرت(داد) بهش گفتم فقط به حرفهام گوش بده،وسط حرفم نپر.و این اخرین حرفهای من یه توست،گفت باشه.بهش گفتم خیلی کثافتی.خیلی پستی.تمام اون مدت من رو بازی دادی.اون همه با صداقت و علاقه کمکت کردم.‌
  • وقتی خط ات خاموش شد.من خیلی برات نگران بودم.در صورتی که تو بساط نامزد بازی داشتی.‌
  • خلاصه همه رو گفتم بهش. گفت چه قدر خوب شد که زنگ زدی حالا بزار من حرفهامو بزنم و از خودم دفاع کنم ... این جور که فکر میکنی نیست، داری بد قضاوت میکنی... این جوری که فکر میکنی نبوده‌
  • گفت با مدرک بهت ثابت میکنم که چه اتفاقی برام افتاد.. فقط بزار تا حقیقت رو بگم‌
  • برام دو تا نامه فرستاد.مال دادگاه بودتوی شلوغی های بنزین واقعا گرفته بودنش.به جرم این که توی به گروه پیام برای دعوت به اعتراض فرستاده بود.‌
  • توی اون حکم یه سال زندانی براش بریده بودن‌‌‌اینا رو واقعا دیدم برام فرستاد. سربرگ دادگاه.اسم و فامیل و کد ملی اش بود..‌
  • -گفتم خب انوقت چه جوری زن گرفتی توی این شرایط افتضاح؟؟؟‌
  • -گفت خانواده فشار اوردن گفتن تو رو باید زن داد تا ادم بشی.گفت وسیقه جور کردن و آزادم کردن..گفت خیلی از نظر روحی و روانی ریخته بودم بهم، خانواده هم خیلی عصبانی بودن از دستم. گفت مادرم یه دختر رو معرفی کرد و گفت بیا این کیس ازدواج ات.‌شرایط وحشتناکی داشتم برام زندانی بریده بودن.گفتن اگه زن داشته باشی شاید عفو و بخشش بخوره.‌
  • تمام مدت که اینا رو برام گفت من اروم و بی صدا اشک ریختم.
  • هم عصبانی بودم هم دلم شکسته بود.واقعا حالم بد بود.اخرش گفت به قران دوستت داشتم‌
  • به قران بازی ات ندادم.تو خیلی دختر دوست داشتنی هستی خیلی خوبی. و من حالم از این جمله بهم خورد. بهش گفتم فقط خفه شو.‌
  • گفت مثل یه برادر روش حساب کنم و من دلم میخواست بالا بیارم‌.‌‌
  • منم گفتم شمارمو پاک میکنی ، دیگه نمیخوام هیچی بگی دیگه.تلفن رو قطع کردم و بلاکش کردم. به آسمون نگاه کردم به رعد و برق ها و به بارون و حسابی گریه کردم.‌
  • -چه خوبه اینارو گفتی.اروم شدی مگه نه؟؟‌
  • -نمیدونم... دلم میخواد خودمو ببخشم، خیلی اشتباه بزرگی کردم که مراقب دلم نبودم، سخته خیلی سخته حال بدیه.. کاش خودمو ببخشم از خودم و سادگی خودم عصبانی ام. ‌

بگذار این لحظه‌ها به یادگار بماند. ثانیه‌هایی که از پی هم آمدند و رفتند و شد یک ساعت که فقط نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به ساعت موبایلم.

این کلمات به یادگار بماند از لحظاتی که هیچ کلمه‌ای برای توصیف خودم پیدا نمی‌کنم. خشم؟ نه. دلتنگی؟ نه. دلشکستگی؟ نه. هیچ کدام ار این‌ها نیست و همۀ این‌هاست.‌


  • با اینهمه، ای قلب درد‌به‌در!
    از یاد مبر
    که ما
    -من و تو-
    عشق را رعایت کردیم.‌‌
  • پینوشت: لزوما داستان برای نویسنده اتفاق نیفتاده است اما واقعی است.