Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
جام قهرمانی موفق ترین بدبخت
_اگه می دونستم اینقدر اذیت میشی بیشتر قرص می خوردم که کار و یکسره کنم
سمانه_خفه شو مژده
اینو گفت و در سکوت به منظره ی تعطیلی مغازه ها خیره شد ، شهر تو سکوت فرو می رفت اما مغز من شلوغ تر از همیشه بود بدنم داغ می شد و سرم گیج می رفت ، وقتی به دلیل کمبود امکانات خودکشیت نصفه و نیمه رها میشه نتیجه میشه این
سمانه _ مژده رمز کارتت چنده ؟
داشت هزینه اسنپ و پرداخت می کرد ، ساعت دوازده شب بود و تازه از بیمارستان بر می گشتیم خوابگاه اسنپ جلو در خوابگاه نگه داشت سرپرست جلو در منتظر بود
سرپرست _چیزیشم نبود هااا شلوغش کردین الکی
آره اگه سردردای هر شبم و افکار توی سرم و سرگیجه و حالت تهوع و داغی بدنم و نادیده بگیریم چیزی نبود الکی داشتم تمارض می کردم شما جدی نگیرین
وارد سالن شدیم هنوزم خلوت بود جلو در نمازخونه پر کفش بود همه داشتن درس می خوندن با حسرت به کفشای جلو در نگاه کردم صدای زمزمه درس خوندن بچه ها از پشت در به گوش می رسید ، کاش منم می تونستم بخونم ، تا الان چندتا از درسا رو میفتادم .
سمانه زیر بغلم و گرفته بود و من و تا اتاق همراهی می کرد
یک ساعت از زمانی که قرص خوردم و بعدش از ترسم زنگ زدم به مشاورم می گذشت ، قرصایی که خوردم زیاد نبودن ، باعث مرگ نمی شدن ولی برای یک شب شکنجه کردنم کافی بودن
یک شب بعد
توی تختم می چرخیدم و بی قراری می کردم ، خوابم نمی برد باید به دکترم راجع به کیفیت خوابم می گفتم قرص خواب لازم دارم ، بلند شدم و آروم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم بچه ها خواب بودن و تو سالن هم کسی نبود ، رفتم دفتر سرپرستی دیدم سرپرست و بچه ها دورهمی گرفته بودن ، منم به جمعشون اضافه شدم و نشستیم حرف زدن و خندیدن
_بچه ها اگه امتحانا رو نریم غیبت بخوریم بهتره یا صفر بشیم
یکی از بچه ها _ تو از الان بخوای ول کنی درسا رو ترمای بالا تر چی کار می کنی
_واقعا شرایط درس خوندن و ندارم
یکی دیگه از بچه ها_ افسردگی داری ؟ منم دوست پسرم ولم کرده بود افسردگی داشتم خوندم معدل الفم شدم
سرپرستمون_ منم شوهرم کتکم می زد به خدا تو مشکلی نداری مشکلاتت در برابر مشکلات من هیچه
و همه شروع کردن از بدبختیاشون تعریف کردن ، خب تبریک می گم که از من قوی تر و شجاع ترین ، جام قهرمانی موفق ترین بدبخت می رسه به شما لطفا تشویقشون کنین .
_بچه ها من برم بخوابم شبتون به خیر
از سرپرستی اومدم بیرون و در حالی که به سستی قدم بر می داشتم به سمت اتاقم حرکت کردم ، این روزا آرزو توی دلم مونده بود با یک نفر حرف بزنم و اون از بدبختیای زندگی خودش برام نگه.
وارد اتاق شدم بچه ها هنوز خواب بودن ، تن خسته م و روی تخت انداختم و اونقدر غلط زدم که بالاخره خوابم برد و همون کابوس همیشگی ، همیشه تو ذهنم یک نفر شکنجه می شد .....
~•°stargirl°•~
مطلبی دیگر از این انتشارات
نام ( نامه) 03/02/31
مطلبی دیگر از این انتشارات
غریبهی آشنا ¹
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقدی بر محتوای برخی کتب روانشناسی :/