حاج حسین؛

راستش این متن رو بیشتر به خاطر این مینویسم که حرفهای امشب یادم نره


مرد خوبیه؛ شاید فامیل زیاد باهاش رفت و امد نداشته باشه اما حواسش به همه هست مثل مرحوم برادر بزرگترش البته خودش میگه هیچوقت به خوبی اون نمیتونه باشه




_سلام چطوری ؟

اینو وقتی که بوسیدن پیشونیم رو تموم کرد پرسید عادتش بود بعد از اینکه گونه چپ و راستمو میبوسه میره سراغ پیشونیم

+خوبم دایی شما چطوری؟

همزمان که میخواست بشینه رو مبل پرسید:

_ میخندی خبریه؟

+ نه همش که نباید خبری باشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه میگن خنده مسری هم هست

در همون حال که داشت میخندید گفت:

_ اره واقعا مسریه



+ دایی شما دفعه قبل که اومدیم بهم گفتی چرا انقدر نزدیک بابام میشینم منم الان اومدم انقدر دور که شما راضی باشی

داشت میخندید خوب واقعا خوشحال شدم دیدم به خاطر حرفهای من داره میخنده

اون مرد خیلی جدیه با کسی شوخی نداره اینو همیشه خودش میگه یه زمانی موقعی که بچه بودم بهم میگفتن خونه دایی حسین نرو اون بچه ها رو میخوره برای همین انقدر چاقه

خوب منم تو عالم بچگی باور کردم و یه زمانی خیلی ازش میترسیدم مخصوصا وقتی که چوب کبریت رو میذاشت لای دندونش

_ خوب دایی جان حداقل برو پیش مامانت بشین

+ نه میخوام تنها باشم

_مَمَد ای کِنجِتو سَرخَ بَ باد مِدَه ( این لهجه جاییه که توش زندگی میکنم)



+دایی شما یه چیزی بهش بگو در طول هفته که صبح میره بعد از ظهر برمیگرده نمیشه بهش کاری بگی یه جمعه میمونه که اونم تا ظهر خوابه بیدار میشه دوباره بعدازظهر یه جوری محکم بالشت رو به زمین میکوبه جرئت نمیکنی طرفش بری هنوز دراز نکشیده چشماشو میبنده که مثلا دیگه خوابه

_ این بابای تو به داییش رفته؛ حاج حسین همین که بالشت قرمزش رو میذاشت زمین همه میفهمیدن نباید باهاش حرف بزنن حالا این بابای تو به داییش رفته ولی من بهش میگم گوشزد میکنم که بدونه روز جمعه باید در اختیار زن و بچه باشه

+ مرسی بالاخره یه نفر حرف منو فهمید



# خونه مادر نمیرم به خاطر بچه های مریم

_ چرا دایی بچه های مریم؟ تو که میری پیش مادرت.

# ایناها از حاج خانوم بپرس.

_ چرا دایی؟

+ ببین دایی وقتی میبینم اونا که همسن خود من هستن چجورین و من چجوری واقعا نمیتونم تحمل کنم بعد فکر میکنم چرا انقدر تفاوت؟ اونا هم از خانواده ما هستن زیر یه سقف خوابیدن و سر یه سفره نون خوردن اگه کباب بره بوده با هم میخوردن اگه کشک زرد هم بوده با هم حالا چرا انقدر تفاوته؟ چرا چیزایی که برای اونا خوبه برای من بده ؟

_ نگاه دایی هیچوقت پنج انگشت دست با هم برابر نیستن اره تو راست میگی اینا تو یه خونه بزرگ شدن اما یه سوال الان رفتار بابات با عموت یکیه؟ رفتار عمت با عموت یکیه؟ فرق کردن دیگه از وقتی هر کی رفته سر خونه زندگی خودش و به حساب حرف جوونهای امروزی مستقل شده حرف خودشو میزنه.

اونا بابا بالاسرشون نیست هر کی کار خودشو میکنه کسی هم نمیتونه جلوشون رو بگیره چون راحت به ما میگن به توچه.

همین الان بابات تو رو زور کنه که چادر بپوش تا وقتی خودت نخوای نمیشه میشه؟ حتی اگه شد اون چادر پوشیدن به درد نمیخوره چون زوریه از دل نیست.

من تو کلانتری بودم کسی اونجا نماز نمیخوند اگه میخوند پشت سرش حرف میزدن که فلانه و به خاطر استخدامی میخونه و میخواد خودشو عزیز کنه

من نمازمو خونه میخوندم یا میرفتم یه جایی که هیچکس نباشه تو خود کلانتری نمیخوندم

یه روز رئیس از من پرسید تو نماز میخونی؟ گفتم بله میخونم ولی تو خونه گفتش از این به بعد اینجا نماز بخون هم بقیه ببینن بیان پشت سرت وایستن هم کار استخدامیت درست میشه قبول نکردم چون برای دل خودم میخوندم

دایی جان هر کی هر کار میکنه برای دل خودشه الان هم تو به دل خودت نگاه کن به قیافه اونا نگاه نکن ببین دلت میخواد تو چه ادمی باشی بالاخره خودت هم باید یه شخصیتی برای خودت درست کنی بزرگ شدی دیگه

برو کتاب بخون اول از همه از قرآن شروع کن تا یه پشتوانه محکم داشته باشی که هر کسی جرئت نکنه باهات بحث کنه هر کی هر چی گفت تو دلیل منطقیتو میاری ببین قرآنت چی گفته اصلا قران نه به کی اعتماد داری ؟ به پدرت ؟ از پدرت بپرس. بپرس کدوم درسته ؟ به مادرت؟ از اون بپرس. از هر کسی که حرفش برات سنده.

برو دنبالش دایی جان درباره هر چیزی که کنجکاوی برو دنبالش .


راستش واقعا اشک تو چشمام جمع شده بود دلم براش خیلی تنگ میشه واقعا نمیخوام از دستش بدم شاید نسبتی که داریم دور باشه اما واقعا جای بابابزرگ رو برام پر کرد هر اون حرفی که شاید یه بابابزرگ به نوه اش میگه رو بهم گفت

نتونستم خودمو کنترل کنم باید بغلش میکردم

÷ مگه دایی نامحرم نبود ؟

همونطور که سعی میکردم کسی متوجه اشکهام نشه با شوخی و خنده گفتم

+ اون دایی جانعلی بود

_ محرم و نامحرم به اینجور چیزا نیست؛ محرمی که پیشش نتونی حرف دلت رو راحت بزنی و بترسی که حرفهات رو اینور و اونور ببره از صدتا نامحرم نامحرم تره ببین دلت با کی خوشه دایی اون از همه کس محرم تره


% اقا تلویزیون رو روشن کن بچه ها حوصه اشون سر رفت

+ نه زندایی ما از بس تو خونه تلویزیون دیدیم خسته شدیم بابام از اون جمعه قبلی قول داده که انباری رو مرتب کنه دوچرخه منو بیاره بیرون حتی دستِ علی هم داده بود

_ خوب اگه دستِ علی دادی باید دوچرخه رو می اوردی بیرون

بازم داشت میخندید خنده اش قشنگه چند تا از دوندونای بالاییش افتاده برای همین خیلی خنده اش با نمک شده

# نگاه دایی انباری اشغال زیاد داره ولی به روی چشم درست میکنم ولی این دختر رو امشب شما نگه دارین خیلی دیگه داره خبرچینی منو میکنه



_ نگاه دایی این همه حرف زدم چون خودت حرف زدی و گرنه من اصلا این روز ها حوصله حرف زدن ندارم از بس حرف زدم و کسی عمل نکرد ولی تو سعی اینا رو یادت بمونه اینا تجربه اس

شاید الان به دردت نخوره ده سال دیگه سعی کن امشب رو به یاد بیاری تو مثل بقیه نباش تو به حرفم گوش کن

یادت باشه دایی هیچوقت صدات از بزرگترت بلند تر نشه ازشون ناراضی؟ با صدای اروم بهشون بگی میشنون نمیشنون؟ هیچوقت صدات بلند نشه احترام بزرگتر از همه چیز واجب تره

حاج محمد پسربزرگ بود( همون برادر بزرگتر اسطوره) تو خرجی خونه با بابام کمک میکرد بابامم همیشه ازش راضی بود ولی من نه همش صدام روش بلند بود برای همین به اینجا رسیدم تو به حرف من گوش کن نشه وقتی که مادر پدرت ازت ناراضی باشن که خدا هم ازت ناراضیه

راستش اگه هر کسی دیگه ای این حرفها رو بهم میزد جبهه میگرفتم یا با شوخی جوابشو میدادم

این مرد منو میخکوب کرد با حرفهاش

جوری جدی و محکم به چشمات زل میزنه که اگه بخوای هم نمیتونی به جایی جز چشماش زل بزنی

جوری رک حرف میزنه که تو حرفش ولی و اما نمیتونی بیاری

شاید هم چون من احترام زیادی براش قائلم اینجوری فکر میکنم

ولی حرفهاش بدجور منو برد تو فکر اینکه واقعا دنبال چی هستم؟ شخصیتم چجوری داره شکل میگیره؟

یا اصلا چجور ادمی هستم ؟ یا میخوام چجور ادمی بشم ؟ از اینی که الان هستم میتونم راضی باشم ؟



_ بخشش از ایمان میاد تو اصلا ادمهایی که اذیتت میکنن رو نبخش ولش کن ولی رو کن به خدا بگو خدایا من به تو بخشیدمشون باور کن تقاص رو تو همین دنیا میبینن اصلا نیازی به اخرت نیست

ولی تو ببخش نزار رو دلت بمونه که خودتو نابود میکنه دایی

من خیری ندیدم اونا چند شب پیش موسی با خانومش اومده بود بعد از دوسال

بهش گفتم دایی پنجشنبه دعای کمیل هست بیا بخون

گفت چشم حتما

پنجشنبه دیگه ساعتهای هشت زنگ زدم بهش که چرا نمیای ؟

گفت دایی من مهمان دارم

حالا منم به همه گفته بودم صبر کنین که اقا موسی میخواد بیاد

دایی منم دل خوشی ندارم از این دنیا ولی چه میشه کرد دنیا همینه پوچ و توخالی ولی فکر کن به اینکه یه خدا اون بالا حواسش به همه چیز هست حتی به دل شکسته و زخم دیده ی تو...




امشب شب خوبی بود اگه از قسمت خداحافظی تو کوچه فاکتور بگیرم

با یه لبخندی که خیلی به نظرم مضحک بود از ماشین پیاده شد

$ سلام شما چطورین؟

+(نیشتو ببند مرتیکه ) ممنون مرسی

$ اوه چقدر جدی ماشالا چقدر بزرگ شدین

شروع کردن به احوال پرسی های الکی کاش زودتر از خونه میومدیم بیرون تا به پست این مرتیکه نخوریم

$ خوب خوشحال شدم دیدمتون

+ ما هم همینطور ( چرا واقعا اینو گفتم من که اصلا از دیدنش خوشحال نشدم )

$ خوبه

+( فقط دهنتو ببند)

$ به امید دیدار

+( حیف اون امیدی که بخوام به خاطر دیدار با تو داشته باشمش بری به درک )

خوشحالم زودتر اومدیم بیرون ولی از دور میتونستم صدای نکره اشو بشنوم




+بابا این مرده کی بود ؟

_ دامادِ عبدل

+ باورم نمیشه



خوب امشب واقعا چیز های خوبی شنیدم و یاد گرفتم

همین الانش هم بیشتر حرفها یادم رفته و خیلی متاسفم بابت مغز ماهی که دارم ولی خوب اونایی که واقعا کلیدی بود رو تونستم به یاد بیارم

دارم به این نتیجه میرسم که چقدر دارم از لحاظ فکری عاقل تر میشم

میتونم خودمو سریع جمع و جور کنم بعد از یک ساعت گریه کردن به خاطر چیزی که باید رها کنم

و دارم به این فکر میکنم بعضی موقع ها فقط باید رها کرد هر کاری کنی باز هم درست نمیشه فقط رها کن

و خودتو زیاد اذیت نکن بابتش ناراحت باش اما فکر های بیخود نکن

نوشتنش خیلی هول هولکی شد چون میخواستم هر جور شده امشب تمومش کنم