خانه ی من:

دلم می خواهد وقتی به خانه فکر می کنیم لبخندی عمیق روی لب هایمان بنشیند.

وقتی تو فکر می کنی که من در انتظارت غذایی را پخته ام که تو دوست داری و من وقتی فکر می کنم که تو الان در خانه نشستی و با خودت زمزمه می کنی "کاش اول به اون کارمو نشون بدم".

خانه همین است،تویی در انتظار من و منی در انتظار تو...فقط همین را میخواهم.

خودمانیم ولی چقدر دلم میخواهد نفس هایت به گردنم بخورد،قلقلکم شود و خودم را بیشتر در آغوشت مچاله کنم!

چقدر دلم میخواهد،قبل از خوابیدن آنقدر نگاهت کنم که چشمانم گرم شوند و به خواب روم و صبح تا بیدار می‌شوم تویی را در کنارم ببینم؛این چیزی جز خوشبختی برایم ندارد!

من نمیخواهم مقابل دنیا بایستی و داد بزنی که دوستم داری،در عوض میخواهم در خلوت هایمان آهسته در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری و من مورمور شده،در حالی که سرم را پایین انداخته ام از خجالت لبخند بزنم!

عشق هایی که داد زده می شوند زود به دست فراموشی سپرده می شوند.میدانی دنیا حسود است و زندگی گاها بخیل...من میترسم از زمانی که تو داد بزنی و دوست داشتنت را بیان کنی و این دو دست به دست هم دهند تا راهمان را از هم دور کنند.

اما عزیزِ جانِ من! از یک چیز مطمئنم...که هرچقدر راهمان از هم دور شود،کسی هست که با دست هایش باز مارا به سمت همدیگر هل می دهد.او ما را به قدری محکم به سمت یکدیگر هل می دهد که از ترس افتادن،در آغوش یکدیگر می افتیم و چه افتادن زیبایی!

در وصفت به دنبال واژه ای بودم اما نیافتم و اینجاست که کلمات در برابر احساسات ضعیف اند!

خب برویم سراغ اصل مطلب...داشتم می گفتم که:

هرچه که بشود،هرجا که بروم آخر حسی در من هست که مرا به سمت تو می کشاند.این حس عظیم مرا وادار به کارهای عجیبی می کند که نمیدانم چطور باید توضیحش داد!فقط بدان کسی که عاشق توست به شدت عجیب است،دوستت دارد،با تو مهربان است،طاقت ناراحتی ات را ندارد،دوست دارد موهایت را بهم بریزد،دوست دارد وقتی می خندی با دست های کوچکش صورتت را قاب بگیرد و بعد چال گونه ات را لمس کند!

و کلی از این توجه های ریزش،مخصوصا نگاهش!نگاهی که فقط مخصوص به توست،

تویی که عاشقانه دوستت دارد...

تویی که خانه اش هستی:)

برای تو:)
برای تو:)