خرس غمگین
اول) آسانسور حمل زباله
میخواستم از درگیر شدنم به عوارض داروی بیحسی بنویسم. اینکه چقدر درد دارد و چقدر ممکن است تو را ناتوان کند. اینکه هرکسی یک جوری ممکن است عوارض نشان دهد و من در امتداد گرفتگیهای عضلات؛ به سردردهای عجیب و غریب هم مبتلا شدم اما.. حسش نیست. چقدر باید همیشه از درد بنویسم؟
چقدر باید غر بزنم از اینکه جسمم همراه جانم نیست و منِ همیشه در بند این قفس...
اصلا مخاطب بیچاره مگر چه گناهی کرده که توصیفات متفاوت از دردهایی را بشنود که امیدوارم هرگز تجربه نکند؟ حال بد من چیز جدیدی نیست. مگر نه اینکه آن روزها که در اینستا مینوشتم برای این بدن هشتگ «#ساز_ناکوک» را ساختم؟
پس مهم نیست چند استعاره از دردهای متنوعی که گه گاه تجربه میکنم به ذهنم برسد؛ مهم نیست سردرد مذکور هربار به شیوهای نوین خود را مینماید و مرا بیش از پیش در باتلاق افسردگی فرو میبرد؛ به قول دکتر «علی عباسی» اتفاق تکراری (روتین) ذاتا قابلیت تبدیل شدن به «روایت» را ندارد!
پس بیخیال همه استعارهها و جملات جذاب؛ به ویلچری که باید مرا به اورژانس برساند تکیه میدهم و از استعارهی حضور در آسانسور حمل زباله به جای آسانسور حمل بیمار؛ میگذرم.
دوم) خرس غمگین در باتلاق
«افسرده بودن با غمگین بودن فرق دارد. وقتی غمگینی میتوانی بالاخره خوشحال باشی اما وقتی افسردهای هیچ چیز تو را خوشحال نمیکند.»
در شروع دورهی مشاوره؛ استاد این جمله را بالای پاور «افسردگی» نوشته بود و در هرجلسه به آن اشاره میکرد و هربار با شیوهای متفاوت حالیمان میکرد که نباید از یک بیمار افسرده انتظار داشته باشیم که خود به خود خوشحال و خوب شود. نباید فکر کنیم افسردگی بدون گذراندن دورهی درمانی، از بین میرود یا فروکش میکند.
بلکه ممکن است بیمار یاد بگیرد بروز بیرونی آن را کنترل کند یا برایش توجیهات دیگری پیدا کند.( یا ببافد)
از ساعت 3 دیشب تا ظهر امروز (31 اردیبهشت) یکسره گریه کردهام. منظورم واقعا یکسره است. یعنی حتی یک لحظه چشمم از تولید اشک شانه خالی نکرده است. از حجم آبی که در بدنم موجود است و میتواند به اشک تبدیل شود؛ تعجب کردهام.
از ساعت نه صبح هرکدام از اعضای خانواده حدسی درمورد اشکهایم میزنند و همه توصیه میکنند کمی آرام بگیرم چون این گریهها و سردرد شدید بعدش؛ رویم میماند.(ترجمه اصلاح آذری) این باور که زن زایمان کرده مثل یک باتری خالیاست و هر مشکل و نقص در رسیدگی، توجه و تقویت میتواند تا ابد گریبانگیرش باشد؛ باور عمیقی است که کل خاندان ما دارند. پس گریه کردن من حتی اگر از روی ضرورت غیر قابل اجتناب مثل درد هم بود؛ قابل قبول نبود... الان که ضرورت و حتی دلیلی برای این حجم از گریه ندارم؛ هر 10 دقیقه سخنرانیهای ناصحانه، وعده وعیدانه و حتی تهدیدهای مختلف را باید به جان بخرم. کار زیادی از دست کسی بر نمیآید چون این سخنرانیها فقط قطرات اشک را زیادتر میکنند. حال ندارم جوابشان را بدهم یا آنها را برانم!
به سختی بین شیردادنها از جا بلند میشوم و «تیشرت افسردگیام» را میپوشم.
این تیشرت را شوخی شوخی خریدم. اینطور شد که حتی بعد از اینکه دیگر در دورههای جدید مشاوره و روانشناسی شرکت نمیکردم؛ هستی نکات مهم، جزوهها و فایلهای صوتی دورههای جدیدتری را که شرکت میکرد؛ برایم میفرستاد:
یکی از تکنیکهای کمک به نوجوانهایی که توان تفکیک حالات روحی خود را از هم ندارند؛ استفاده از نشانگرهای حالات روحی است. مثل همان هشتپاهای مود(بخوانید حالت روحی) که یک زمانی مد شده بودند.بهترین روش برای این کار قطعا استفاده از هشتپاها نیست.
هستی معتقد بود استفاده از لباسی که حالت روی آن نوشته شده؛ راه حل بهتری است. من معتقد بودم که اگر آدم بخواهد با لباسی که رویش نوشته «من عصبانی هستم.» یا «من غمگین هستم» بگردد؛ اگر نخواهد هم به خاطر تلقین عصبانی یا غمگین میشود.
هستی میخواست همیشه لباس «من شاد هستم» را بپوشد و من گفته بودم در آن صورت هم سایرین فکر میکنند یک تخته ات کم است! انصافا پر بیراه هم نمیگفتم!
به هرحال بالاخره با همدیگر تیشرت مود را سفارش دادیم. رنگ بنفشش با نوشتهی پشتش در تضاد بود چون بالاخره تصمیم گرفتیم نوشته در پشت لباس چاپ شود تا باقی اعضاء خانواده بفهمند و رعایت کنند ولی خود فرد دائما آن را نبیند. انصافا عقل را کیف کردید؟
با پوشیدن تیشرت چیزی عوض نمیشود. به جز توضیح چندبارهام دربارهی اینکه لباس را پشت و رو نپوشیدهام و اصولا طرح این لباس خاص؛ پشتش خورده است. گریه ها با خواب اجباری سر ظهر متوقف میشوند اما حال خرابم باقی میماند.
حس میکنم در یک باتلاق هستم. هیچ چیز هرگز بهتر نمیشود. زندگیام تباه شده و بعد از این هم نمیشود از این تباهیها گذر کرد. فکر میکنم دیگر نمیتوانم شاد باشم. هیچ چیز قرار نیست مرا بخنداند. آسمان ابری یا باریدن باران خوشحالم نخواهند کرد و صدای خندیدن آدمهایی که دوستشان دارم؛ روی مخم خواهد بود. به پیش رو که نگاه میکنم چیزی جز تلاش بیهوده نمیبینم و اشتباهات گذشته و ناکامیهایی که داشتهام ؛ لحظهای رهایم نمیکند. اصلا مهم نیست اتفاقی که افتاده برای سالها قبل است و آدمی که ناراحتم کرده در این دنیا نیست؛ من ناراحتم و ناراحتی ام لحظه به لحظه بیشتر میشود.
سوم) این روزها که میگذرد شادم
چیزهایی که میدانم:
- میدانم حالم به خاطر بهم ریختگی هورمونهاست.
- میدانم غدد درون ریزم مختل شدهاند و طول میکشد تا هورمونهای جدید جای هورمونهای قبلی را بگیرند و این طول کشیدن حسها و حالات از همین اختلال در عملکرد سرچشمه میگیرد.
- میدانم زندگی همین است.
- میدانم زمان نیاز دارم تا با وضعیت جدید خو بگیرم.
- میدانم کمخونی مزید بر کمخوابی شده و قدرت رفتار آرام و کنترل احساسات و اعصاب را از آدم میگیرد.
- میدانم از عوارض دروهای بیهوشی، ضعف اعصاب است...
البته که این آگاهی نتیجهای ندارد. آگاهی جلوی ترشح دوپامین را نمیگیرد. آگاهی باعث نمیشود کورتیزول خونم تامین شود. آگاهی جلوی حرص خوردن و داد زدنم سر حورا سادات را نمیگیرد. آگاهی باعث نمیشود وقتی سه ساعت تمام سید علی را در بغلم گرفتهام؛ خواب آلود نشوم و دستم قفل نشود!
.
.
.
و قطعا آگاهی جلوی گریههای بیشتر را نمیگیرد. اما باعث میشود در نهایت با قلبی آرام خوابید. باعث میشود روزها را سپری کرد و هر روز را به شب رساند و هر شب را به صبح ... تا روزی برسد که بشود از طلوع آفتاب لذت برد!
من به یسر بعد از عسر؛ شدیدا ایمان دارم!
پینوشتها:
1- این نوشته کمی غمگین با حال بد شد. ببخشید اگر حالتان گرفته شد. (شرایطم الان خیلی بهتر است...)
2- حدس بزنید نوشتهی روی تیشرت هستی چه بود؟ و بگویید اگر خودتان بخواهید نوشتهای برای لباستان انتخاب کنید؛ چه نوشتهای خواهد بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل نوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
من یک دیوونه ام