داستانی کوتاه

📃🌿


تکیه دادم به پشتیِ گل قرمز قدیمی و گفتم :
ولی هیچ‌جا ، خونه‌ی پدریِ آدم نمیشه ؛
هیچ چایی‌ام ، مزه‌ی چای خونه‌ی پدریو نمیده!
بی‌حوصله خندید ، گفت :
یکی دیگه بریزم برات ؟ فردا پسفردا همه‌ی
اینا میشن خاطره و دلتنگی و حسرت ..
لجم گرفت از حرفش . گفتم : مگه قراره جدا بشیم
از هم ، یا دور بیفتیم از این خونه که یه چایی
برامون میخواد بشه حسرت و خاطره ؟!
این‌بار نخندید ، سرشو گرم کرد با قوری و سماور
و چای و استکان .. به‌زور صداشو میشنیدم :
برای تو شاید خاطره نشه ، ولی برای من که
بچه‌ی ته‌تغاریِ این خونه‌ و خونواده‌م ،
یه روزی حتما میشه ، نشستم یه گوشه ،
دارم تماشا میکنم دونه دونه بزرگ شدن و از
خونه رفتن و دور شدنِ همه‌تونو ، تک به تکِ
چین و چروکای جدیدِ رو صورتتانو ، لرزشِ دستاتونو ، موهایی که دارن کم کم سفید میشن یک‌دست ،
دردایِ یواشکی که گاهی میفتن به جون بزرگترای خونه
قرصای رنگ به رنگ و جورواجوری که تعدادشون
هی داره زیاد‌تر میشه .. همه‌تون سرتون گرم زندگیِ خودتونه ،‌ همه‌تون دارین میرین سیِ خودتون ،
من ولی نشستم و پیر شدنِ بقیه رو تماشا میکنم ،
هرلحظه‌م با فکروخیالِ آینده میگذره با ترسِ تنها شدن ،
با ترسِ تنها موندن ، با ترسِ از دست دادنِ
تک تک آدمای مهمِ زندگیم ، هیچ‌کاریم برنمیاد از دستم!
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم وقتی بمیرم ،
کسی هست که بیاد سرِ قبرم‌و برام گریه کنه ؟
استکانِ چایِ سرد شده رو گذاشتم رو نعلبکیو
سعی کردم لبخند بزنم . صداش انگار از تهِ چاه دربیاد ،
گفت : تا حالا برای ته‌تغاریا چیزی نوشتی ؟
سر تکون دادم ، نه! ننوشته بودم ..
سرشو گرم چایی ریختن کرد :
" بنویس . .
بنویس ته تغاریا خیلی تنهان!
بنویس درسته کوچیک‌ترین عضوِ خونوادن ،
اما دلشون اونقدری بزرگه که سنگینی بارِ غم و
فکر و خیالِ کلِ خانواده ، روی دوششونه تا ابد! "