درهم برهم نوشت

دوست داشتم تو یه خانواده پولدار به دنیا میومدم. مثل دوستان جدیدم در دامنه های آلپ. که با تمکن مهاجرت کردن. دلم میخواست تو زندگیم یا اقلا بخشی از زندگیم نگران اقتصاد خانواده نمی بودم. دلم یه احساس رهایی میخواست. دنیا اینجوریه. من دوست داشتم مثل اونا پولدار بودم، اونا دوست دارن مثل من شاغل باشن و موفق(اونا فکر میکنن من موفقم!!).

دلم میخواست اقلا یه بخشی از زندگیم مسئولیت خاصی نمیداشتم و همین که صبح و شب میکردم برای همه مون کافی بود. مثلا هشت صبح پاشم اتاق مو مرتب کنم و یه لیوان چای بریزم و رو کاناپه دراز بکشم و از پنجره بیرونو نگاه کنم و آفتاب بخورم. بعدش یه تماس تصویری بگیرم و با خانواده م صحبت کنم. بعدشم برم بیرون قدم بزنم و بچرخم و خرید کنم و بیام خونه. یه فیلم ببینم و ..

ولی باید چهار و نیم صبح بیدار شم و آماده شم بیام آفیس و از پنج کار مو شروع کنم. و هرچی به ساعت نگاه کنم ببینم تازه هفت صبحه و من دو ساعته که دارم کار میکنم!

بعدم که کارم تموم شد سریع خودمو برسونم خونه پبش بچه ها و در خدمت خانواده باشم تا شب که دیگه پلکام بسته میشه.

سال های سال میشه که دلم یه استراحت کوتاه میخواد. همیشه فکر میکنم تنها این مرگه که منو نجات میده. شاید بی مسئولیتی باشه که به فکر دخترا نیستم و مصمم میگم که مرگ. ولی خیلی وقتا میتونم با این بی مسئولیتی کنار بیام و صمیمانه آرزوش کنم.

نگفتم مرگ، که بگم برای فرار از خستگی و مسئولیت های زندگی. برای پایان دادن بی این بی مفهومی حرف از مرگ زدم. نمیفهمم چرا وقتی کسی از دنیا میره میگن آخی بیچاره! واقعا متوجه نمیشم چرا! مگه غایت همه ما نیست؟ مقصد اصلی.