یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
دلم برای دوران «آی جیبم!» تنگ شده...
درحالی که چشمام برق میزد کارت رو دادم دست مغازه دار، من یک راه حل فوقالعاده برای حل مشکل گرسنگی در جهان پیدا کرده بودم.
معمولا به فلافل ساده بیست و پنج هزار تومان در میاد، اما با ترکیب آب معدنی کوچیک و این کیک های قهوه، میشه با دوازده هزار تومان گرسنگی رو تا زمان شام و رسیدن به خونه عقب انداخت!
رفتم یک گوشه و آب معدنی و کیکم رو خوردم، دوستام رفته بودن سلف جوجه بخورن، به سختی دست به سرشون کردم که بزارن به ناهارم برسم، لعنتی های پر خرج، یه پرس جوجه نزدیک هشتاد هزار تومنه!
بدین وسیله بنده غریب به شصت و هشت هزار تومان وجه رایج ممکلت از بقیه دانشجوها جلوتر بودم.
تازه دوران پشت کنکورم با شکست سنگین به پایان رسیده بود، علاوه بر این حتی یک ماه هم نبود که کار به عنوان مترجم رو شروع کرده بودم و جیبم نسبتا خالی بود، میتونستم با یکمیپول تو جیبی زندگیم رو خیلی راحت تر کنم اما با کله خرابی پسری که تازه مستقل شده کیک میخوردم و پول قبول نمیکردم.
آه از روزی که قبول کردم با بچه ها بریم بیرون، نفری دویست تومان خرج گذاشتن رو دستم و منو تا مرز سکته پیش بردن، لعنت به این زندگی یه تهران گردی ساده کردیم چطوری نفری دویست در اومد آخه؟!
چنین شد که مدیریت رو از اون موقع خودم بدست گرفتم و هر بار که جاهای مختلف میرفتیم، چه داخل شهر و چه خارج اون، مجموع خرج کل اکیپ رو کمتر از صد و پنجاه هزار تومان نگه میداشتم، تازه معمولا هر بار بیرون رفتنمون دوازده ساعت طول میکشید و کلی هم مزه میداد، جزو افتخاراتم بود.
البته بخش گنده ای از دوازده ساعت به راه رفتن میگذشت، برای ارتقای وضعیت سلامتی دوستانم تمام تلاشم رو کردم که به جای استفاده از برنامه تنبل پرور اسنپ پیاده روی کنیم، یک مرد واقعی با پاهای خودش میره اینور اونور!
چونه زدن های پر شوری با استادا داشتم، معمولا موفق میشدم یه کتاب دست دوم رو به یک چهارم قیمت از چنگ شون خارج کنم البته نمیدونم طرف مبهوت مهارتم میشد یا اینکه ترجیح میداد قبل از اینکه دیوونه بشه تسلیم شه.
در کیش من کافه ها خانه های گناه آلودی بود که جیب هرکسی رو به فساد مینداختن، یک فنجون قهوه هشتاد هزار تومن؟ اگه اینطوره شاید بد نباشه منم قابلمه کوچیکه ام رو بردارم و کافه بزنم.
اما خب اوضاع بهتر شد، کم کم کله خرابی های من به نتیجه رسید، درآمدم بیشتر شده و حالا بدون اینکه لازم باشه زندگی پیامبرگونه برگزینم تفریح کنم، ناهار بخورم، یا حتی برای عزیزانم چیزهای مختلف بخرم.
پنجاه هزار تومان پول ناهارم شد، و بعد از اون هنوز پول دارم که به خونه برگردم، تازه سر راه آب معدنی هم خریدم! چقدر عجیب، چقدر خارقالعاده...
اون دوران سرعت رشد من تو حوزه کار واقعا خوب بود و خیلی سریع درآمدم چند برابر شد، روابط اجتماعی اینم از حدود یه غارنشین کنکوری رسید به جایگاه فعلی، اما حالا دیگه نمیدونم، اون روزها جزو تاریک ترین دوره های زندگیم بودن، اما...دلم براشون تنگ شده.
از طرف دیگه حس میکنم سرعت رشدم تو همه چیز، روابط اجتماعی، بهره وری روزانه، یادگیری، کار، کمتر شده، البته این فقط حس نیست و به نظر میرسه صحت داره!
میدونید توی افسانه های شرقی انرژی خاصی وجود داره به اسم کِی، کسی که بتونه کِی رو کنترل کنه، تقریباً هر کاری ازش برمیاد، از راه رفتن روی آب تا نصف کردن یک کوه.
خب چنین چیزی توی قصه های قدیمی کم نبوده، اما شیوه پرورش خاص اون انرژی چیزیه که خاصش میکنه.
کِی وقتی شکوفا میشه که جسم و روح به صورت دوره تحت فشار قرار بگیرن، فشاری که اونها رو تا یک قدمی فروپاشی ببره و بعد تا مدتی که بهبودی حاصل میشه پیداش نشه. هرچه این روند بیشتر ادامه پیدا کنه کِی انسان هم رشد میکنه و برای این رشد پایانی نیست.
این روزا به چنین پدیده ای میگن شیب، رشد های انفجاری ای که تحت فشار رخ میدن.
میدونید، شاید وقتشه یکمی برای خودم دردسر درست کنم:)
پ.ن۱: حقیقتا نمیدونم چرا اینو نوشتم، شاید بعداً پاکش کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو دختر خیلی خوبی هستی ..
مطلبی دیگر از این انتشارات
می ترسم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دورترین نزدیکِ من