دورترین نزدیکِ من

دلم برایت تنگ است.

آنقدر تنگ که دیگر نمی توانم این اشک ها را درونش جا دهم

آنقدر تنگ که دیگر نفس کشیدن برایم مشکل شده

و هنگام نفس کشیدن گویی تمام حجم ریه هایم را دلتنگی تو پر کرده و راه نفس کشیدنم را بسته و من برای رهایی از این وضعیت به اجبار می خواهم دلتنگیِ تو را از راه چشمانم از وجودم خارج کنم غافل از اینکه دلتنگی ات ریشه کرده در روحم نه فقط جسمی که جا به جا می شود و کار ها را انجام می دهد.

میدانم.

میدانم هیچگاه زبری دستانت را درون دستهایم حس نکرده ام،

میدانم تا به حال هرگز نتوانسته ام در آن قهوه ای های سوخته خیره شوم،

میدانم تا به حال فرصت اینکه بتوانم دستانم را زیر چانه ام گذاشته و به صدایت گوش فرادهم را نداشته ام،

اما من باز هم دلم برای همه اینها تنگ شده است.



ما باری یکدیگر را ملاقات میکنیم پس نگران مباش

باری من خستگیِ یک روز طولانی و تو فنجانی چای

باری من سیگاری نیمه سوخته در آستانه سقوط و تو زیرسیگاری

باری من لب و تو خنده،

من چشم و تو اشک ،

من قلم و تو کاغذ...

ما می توانیم بار ها یکدیگر را ملاقات کنیم فقط کافی است صبر داشته باشیم و ناامید نشویم.

اگر در این زندگی نشد در زندگی های دیگر حتما می شود این دنیا آنقدر ها هم که ما فکرش را می کنیم بزرگ نیست کافی است ایمان بیاوری به...

ما فرار می کنیم از مردمان عصبانی؛

پناه می بریم به آسمان ها،

در حالیکه به یکدیگر تکیه دادیم،

به ابر ها نگاه می کنیم،

و خودمان را در حالی پیدا می کنیم،

که بدون یکدیگر نمی توانیم زندگی کنیم.



کاری که پیامهات باهام میکنه:
کاری که پیامهات باهام میکنه: