Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
رقص مداد و اشک من و صدای ادل
_دیدی چی شد ؟ دیدی بازم یه نفر دیگه بهم خنجر زد ؟ دیدی یکی دیگه هم ولم کرد ؟ نمی دونم من خار دارم ؟ چرا هرکسی به پستم میخوره آدم عوضی از آب در میاد
(تو خار نداری فقط مشکلت اینه که با همه زود صمیمی می شی فکر می کنی همه مثل خودتن )
_مگه نباید آدمایی که مثل خودمن به پستم بخورن ؟
(نه صرفا )
_پوفففف تف تو این زندگی دارم منفجر میشم دلم می خواد داد بزنم یه جوری داد بزنم که به گوش همه ی اون آشغالایی که ازم سوء استفاده کردن برسه قلبم شکسته بد جورم شکسته حس می کنم تنم پر از زخمه ظاهرم خوبه هرکس از دور می بینه می گه چه دختر شاد و شنگولی ولی هیچکس نمیدونه چه قدر دارم جون می کنم که با مسخره بازیام سر خودم و گرم کنم که یادم بره چه قدر برای همه بی ارزشم اونقدری که مثل دستمال کاغذی بعد از استفاده پرتم می کنن دور
(می دونی آدم باید اونقدر خنجر بخوره تا بفهمه چه جوری زندگی کنه یه جایی خوندم متاسفانه تو این دنیا نمیشه هم آدم خوبی باشی هم حالت خوب باشه )
_آخه چراااااااااااااا چرااااا مگه من باهاش چی کار کرده بودم که منو دور انداخت دوست داشتن گناهه ؟ عاشق شدن گناهه ؟ چرا با این حال و روزم رهام کرد ؟ فقط اومده بود ازم پول بگیره و بره ؟ گناه من چی بود ؟ چرا هیچکس نمیفهمه حالم خرابه
(هیشششش آروم باش عزیزم آروم باش بمیرم الهی برات که اینقدر قلبت و شکستن :((( )
حتی صدای ذهنم هم داشت گریه می کرد حتی خودمم داشتم گریه می کردم چند وقتی بود که باهاش آشنا شده بودم می گفت خیلی دوستم داره می گفت حال روحیم براش مهمه می گفت هر وقت تو گریه می کنی منم گریه می کنم می گفت اگه تو خودکشی کنی منم خودکشی می کنم ولی همش دروغ بود همشششش
_نمیدونم چرا وقتی آدما می فهمن در شکننده ترین حالت ممکن قرار داری سنگ به دست می گیرن
(مژده گریه نکن :((( بمیرم الهی )
_تو اگه بمیری من دیگه کسی رو ندارم تو فقط زمانی میمیری که منم بمیرم
(از این حرفا نزن دیگه مگه قول ندادی به زندگی فکر کنی ؟)
_هر دفعه تلاش می کنم زندگیم و از نو بسازم یکی پیداش میشه که تیشه میزنه به ریشه ی وجودم و هرچی رشتم و پنبه می کنه اصلا من دیگه دل به هیچ بشری نمیبندم من دیگه نمیخوام عاشق بشم دیگه قلبی تو این سینه نمونده که بخوام درش و روی کسی باز کنم من دیگه عشق و حس نمی کنم من یک رباتم فقط نفس می کشم و سعی می کنم انسان جلوه کنم اما خودم می دونم که هیچ حسی درونم نیست هیچچچ حسی حتی اشک هام هم خشک شدن مغزم هنوز شوکه ست از اتفاقاتی که افتاده وقتی بهش فکر می کنم هیچ حسی بهش ندارم اما یک چیزی راه نفسم و می بنده بازم همون احساس خفگی مضخرف همیشگی
بعد از مدت ها دست به قلم شدم و تلاش کردم طراحی کنم
با هر رد مدادی که روی کاغذ می افتاد خراشی هم روی قلب من می افتاد در حالی که صدای ادل توی گوشم طنین انداز می شد قلم همراه با نت های موسیقی روی کاغذ می رقصید و می گریست
چه تناقض زیبایی....
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقدی بر محتوای برخی کتب روانشناسی :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذر زمان 03/03/22
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذار در خیال های خام خود زندگی کنم