چادر سیاه ماه که نمیره تن خورشید
روزی که باد همه را میرقصاند
باد شدیدی وزید و پردهی پنجرهای که باز بود، در هوا بندری رقصید. ابتدا توجهی نکردم اما سپس رفتم که پنجره را ببندم؛ پردهای که از شدت قر دادن، کمر برایش نمانده بود را در دست گرفتم و سپس آرام شد. خواستم پنجره را ببندم، که متوجه نایلونی شدم، که در آسمان، کُردی میرقصد. مثل اینکه امروز همه قر ریزی در کمر دارند! جریان از چه قرار است و باد چرا همه را میآورد وسط!؟
یعنی همهی غم و قصهها از بین رفته؟ از حالا قرار است همه شاد باشند؟
شاید دیشب که ما خواب بودیم، کسی دزدکی تمام غمها، اشکها، دردها، بیماریها و دشمنیها را دزدیده و در کیسه زبالهای ریخته و با خودش به دور ترین جای زمین برده. شاید مردم دیشب راس ساعت نُه غمهایشان را دم در گذاشتند و ماشین زباله همه را برده تا بسوزاند. شاید از امروز آسمان آبیتر شود و علفها سبز تر. شاید قرار است گربه با موش دست دوستی بدهد و مورچه خوار هم نگاه چپ یه مورچهها نکند و گیاهخوار شود.
شاید از امتحان الهی سربلند بیرون آمدیم. شاید امروز شروع زندگی واقعی باشد! شاید اگر در کوچههای شهر قدمی بزنم، شاهد رقص مردمی شاد مثل برگی رها در باد باشم. شاید من از خواب بیدار شده باشم...
بیست و نهمین روز از تابستان
(احساس خوب نسبت به آینده)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام! من یک قصه هستم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آغازِ یک ماراتن:
مطلبی دیگر از این انتشارات
در جست و جو معنا 2