سلام! من یک قصه هستم...

ما رو توی شهری به اسم شهر قصه ها زندانی کردن.

ما خیلی با هم فرق داریم: از خوب و بد گرفته تا خوابالو و بیدار. از این ور زمین تاااااا اون ورش. از بچه گرفته تا آدم بزرگ. بعضی هاشونم مُردن مثل بابابزرگ خودم.

مامانم به من میگه نگو مُردن بگو فوت کردن. یعنی اگه منم فوت کنم می میرم؟ دیروز تولد دادش بزرگه بود. مامانم بهش گفت: شمع های تولدتو فوت کن. اون هم فوت کرد و هیچ اتفاقی نیفتاد. نمی دونم.

مامانم همیشه می گه از قصه های غریبه چیزی نگیر. پیش قصه های غریبه نرو.

هر وقت میخوام برم توی کوچه بازی کنم میگه: با قصه های بی ادب بازی نکن. حواست به خودت باشه. از کتابمون خیلی دور نشو.

منم میگم: باشه مامان

اون هم همیشه از پشت پنجره منو نگاه می کنه.

ما توی این شهر زندانی هستیم چون...

باشه مامان الآن میام

خداحافظ بعدا بازم توی همین پارک بازی می کنیم.