خداحافظ و ممنون بابت اون همه ماهی!
غریبهی آشنا ¹
راستش چند وقت پیش ایده خیلی خوبی به ذهنم رسید و خوب با امیر که خیلی تو این کار ماهره و کار بلده مطرح کردم و قرار شد واقعا انجامش بدیم.
تا همین الان هم باورم نمیشه این ایده عملی شده و دارم پستش میکنم.
امیدوارم ازش لذت ببرین:)
پارت اول: شروع یک دوستی
جلسهی اول:
- سلاااااام! چطوری؟! قراره با هم دیگه حالتو جا بیاریم
+...
- پس نمیخوای همکاری کنی. مامانت ناراحت میشه ها!
-بیخیال! یکم حرف بزن. قراره با هم دوست بشیم
- باشه! پس فقد حرف میزنم تو گوش کن... ببین میدونم مشکلاتی تو زندگیت داشتی و کلی سختی کشیدی... ولی این دلیل نمیشه بخوای خونوادهتو اذیت کنی. مگه مامانت چه گناهی کرده؟!
-هووووف! دیگه داری اذیت میکنی. خودمم خستهم. بقیهش باشه برا جلسه بعد
جلسهی دوم:
+ سلام!
- سلام چطوری؟
+ جای سوال داره؟
- نه واقعا! اگه خوب بودی که اینجا نمی اومدی، درسته؟!
+ ها ها ها! فک کردی خیلی بامزه ای؟ که چی مثلا؟!
- قراره با هم درمانت کنیم
+ خودت مرض داری عوضی! من فقد یکم خستهم همین
- میدونم! کمکت میکنم این خستگی رو از خودت دور کنی
+ نمیخوام. مشکلیه؟!
- آره! مامانت اینو میخواد و اگه نخوای کمکم کنی منم نمیتونم کمکت کنم.
+ اینقد خسته شدم از این که فک کنم بقیه چی دوست دارن... اگرم الان دارم حرف میزنم فقد به خاطر مامانمه
- خب همینم یعنی یه پیشرفت!
+ میشه اینقد الکی حرفای قلمبه سلمبه نزنی؟!
- ای بابا! باز که داری لج میکنی. اینجوری کاری از پیش نمیبریم.
+ مهم نیست.
- اگه نمیبود الان باهام حرف نمیزدی
+ به خاطر مامانمه
- خب همون دیگه! خوشحالی مامانت برات مهمه. مامانت در صورتی خوشحال میشه که ما بتونیم کارمونو پیش ببریم و این یعنی پیش رفتن کار هم برات مهمه.
+ نه نیست.
- خب باشه! ببین میخوام برام تعریف کنی.
+ چیو؟!
- داستان زندگیتو... من وقت زیادی دارم. میخوام با جزئیات کامل تعریف کنی تا با هم بتونیم مشکل کار رو پیدا کنیم.
+ اون وقت چرا فک کردی من همچین کاری میکنم؟!
- چون ما دوستیم.
+ من هیچ دوستی ندارم.
- برا همونم به دوستی با من نیاز داری.
+ به هیچ کس نیاز ندارم.
- خودتو گول نزن. میدونم که خیلی دلت میخواد حرف دلتو پیش کسی بزنی. به من اعتماد کن. من دوستتم.
+ قلبی برام نمونده💔
- تو دختر خیلی قوی ای هستی... حتی شاید اگه من جای تو بودم دچار جنون میشدم.
+ هیچی نگو! تو هیچی راجب زندگی من نمیدونی.
- خیلی هم خوب میدونم. فقد میخوام ببینم قراره باهام دوست شی یا نه؟
+ هیچی نمیدونی.
- چیه؟! فک کردی ماجرای حمزه رو نمیدونم؟! یا آقا عماد؟! یا مشکل قلبی مامان وخواهرتو؟! فک کردی درباره پدرت هیچی نمیدونم؟! من همه رو میدونم...
+ پس اصن چرا داری با من حرف میزنی؟!
- چون من قراره دوستت باشم و بهت کمک کنم.
+ پس بیا زندگیمو درست کن...
- زندگی درست شدنی نیست!
+ پس شما روان شناسا فقد الکی به اسم روان شناسید.
- زندگی تا اینجا پیش رفته و هیچی از گذشته رو نمیشه عوض کرد. هیچ روان شناس یا آدمی نمیتونه همچین کاری کنه...حتی گذشته داخل مغز آدم حک شده و فراموش شدنی نیست.
+ پس چرا الکی باهات صحبت کنم؟!
- من قراره کیفیت زندگیتو از این به بعد بالا ببرم. من قراره ادامهی زندگیتو درست کنم.
+ هیچ وقت دردای منو تجربه نکردی پس درک نمیکنی...
- وقتی از زندگی کسی هیچی نمیدونی پس هیچی نگو.
+ خب راست میگم. تو زندگی شما پولدارا نهایت مشکلی که بوده اینه که چطور از زیر بار مالیات فرار کنین.
- یه قولی بده.
+ چرا؟!
- فک میکردم دیگه دوست شدیم.
+ فرضا که دوست شدیم. چه قولی؟!
- اول من داستان زندگیمو میگم بعد تو بگو.
+ تا ببینم.
- خب همینم خوبه. فقد میخوام بدونی منم از اوناش نبودم که از بدو تولد پولدار باشم. فقد یاد گرفتم که برای هر چیزی که میخوام تلاش کنم و پا پس نکشم.
+ از همون خزعبلات همیشگی!
- اسمم امیره و تو اینو میدونی...
+ خب که چی؟!
- شیش سالم بود که طی یه تصادف مامانمو از دست دادم و بابام قطع نخاع شد. خودمم بیناییمو موقت از دست دادم که خیلی برام ترسناک بود. فک میکردم دیگه هیچ وقت قرار نیست چیزیو ببینم. بعد از مرخص شدنم از بیمارستان چهار ماه خونهی عموم بودم ولی بعدش خودمم حس میکردم سربارم. بابامم روز به روز داشت حالش بدتر میشد. عموم معتاد بود و وضع مالی خوبی نداشت و نمیتونست هم خرج خونوادهشو بده هم خرج منو بابامو. یه شب که به اتاق رفتم که کنار بابام بخوابم صدای جر و بحث عمو و زن عموم رو میشنیدم: ببین یا زودتر برای اینا یه کاری میکنی یا من از این خونه میرم. معتاد شدی باهات راه اومدم ولی آخه اینا تا کی میخوان اینجا باشن؟! برادرت که خوب بشو نیست... بچهشم که خیلی بچهست. با این یه قرون پولی که تو میاری خونه من تو آب و غذای بچههای خودم موندم چه برسه به اونا! یه فکری براشون بردار. من بچه بودم و تا اون موقع فک میکردم از اینکه خونه عموم بمونم عموم خوشمال میشه و شنیدن این حرفا مث سطل آب یخی بود که روی سرم پاشیدن. فرداش عموم منو بابامو برد موسسه خیریه. بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسیدن که ما بی بضاعت نیستیم پس جایی توی موسسه نداریم. شبش با عموم خداحافظی کردم و گفتم میرم جای خونهی خاله.
عمو قبول کرد و گفت منو میرسونه و گفتم نیازی نیست میخوام یکم قدم بزنم. با بابام بیرون اومدم و در حالی که ویلچرو هل میدادم غر میزدم.
+ آب میخوام.
- باشه!
.....
- یه پارچ آب لطفا!
.....
+ حقیقتش حرفاتو باور نمیکنم. شاید این یه داستان دروغه چیدی که مردم بهت اعتماد کنن.
- جلوتر نشونههاشو بهت نشون میدم تا باورت بشه. اون شب وقتی غر میزدم اشکای بابامو دیدم. پشت اون اشکا کلی درد نهفته بود. مامانم جزو عشایر کرد بود که وقتی بابام عاشقش شد پدرش اینو از عشیره اخراج کرد. منم تصمیم گرفتم حالا که توی همچین وضعیم برم سراغ عشایر کردی که مامانمو بیرون کردن. بچه بودم و ساده لوح. اونا هم گفتن اگه میخوای خودت میتونی برگردی قبیله ولی بابات چون کرد نیست حق نداره تو قبیله باشه. یه روز و نیم بود هیچی نخورده بودم. کسی به یه پسر بچه هفت ساله برای کار نیاز نداشت. بعد از دو سه ماه آشغالگردی تو کوچه پس کوچه های تهران...
.....
- دیر آب میاری!!!
* ببخشید. آخه یه خانومی پشت درن که منو کلافه کردن بس که اصرار دارن شما رو ببینن. هر چی هم بهشون میگم آقای دکتر جلسه دارن حرف سرشون نمیشه.
- یه چند لحظه تو این جا باش من الان میام.
.....
- مگه بهت نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟!
× امیر! من دوستت دارم. چرا منو پس میزنی؟! مگه خودت نبودی که میگفتی همه چیزو برام مهیا میکنی؟!
- فقد برو! دیگه نمیخوام ریخت نحستو ببینم...
.....
- ببخشید جلسهی امروزو باید همین الان تموم کنیم.
+ اون خانومه کی بود؟
- بعدا برات توضیح میدم. فعلا باید دنبالش برم قبل این که بره سراغ ابوالفضل!
+ ابوالفضل کیه؟!
- برات توضیح میدم. حالا پاشو! برسونمت بیمارستان؟!
+ آقا برات نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون اتصال
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل نوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم برای دوران «آی جیبم!» تنگ شده...