مسافر کیهان


یه روزی

تو یک سیاره ی دور افتاده

یه نقطه ی نامعلومی ازاین کیهان

تو یک سیاره ی متروکه

یک آدم فضایی کوچولو متولد شد

اولین باری که چشم باز کرده بود و به یاد نداشت

اما هنوزم اون سیاره براش عجیب ترین مکان دنیا بود

هیچکس روی اون سیاه زندگی نمی کرد

هیچ اثری از وجود کوچکترین موجودی نبود

اون آدم کوچولو هیچ تصوری از جمعیت نداشت

هیچ تصوری از زندگی اجتماعی نداشت

نمیدونست روابط اجتماعی چیه

فقط می دونست باید به گلای توی باغچه ی کوچیک جلوی خونه ش آب بده

فقط می دونست باید آواز بخونه

گاهی احساس خلاء می کرد

گاهی حس می کرد یک چیزی کمه

کمبود چیزی رو به وضوح حس می کرد

هر شب که زیر آسمون پر ستاره دراز می کشید با خودش فکر می کرد یعنی ممکنه کسی اون بالا باشه ؟

شایدم کسایی

شایدم یه عده ی خیلی زیادی

اون هیچ تصوری از رفاقت نداشت

تنها رفیق و همدمش مارمولکی بود که همیشه کنار باغچه ملاقات می کرد و بلافاصله فرار می کرد

اون هیچ تصوری از خانواده نداشت

اصلا نمیدونست چه طور متولد شده بود

اون با موسیقی آشنا نبود

نمی دونست ریتم چیه

فقط گاهی اصوات عجیبی از دهانش خارج می کرد که صوت زیبایی داشت

شبیه صدای پرنده ها تو فصل بهار

شبیه سرود جیرجیرک ها

ترکیب دل انگیزی از صدای بارون و دریا

صدای اون صدای طبیعت بود

حرف زدن یاد نداشت

با حروف و لغات عامیانه آشنا نبود

فقط آواز طبیعت سر می داد

صدای دل انگیزی داشت

وقتی شروع می کرد آواز خوندن تمام وجود اون سیاره متروکه به وجد می اومد

دیگه متروکه نبود

گل و گیاها و درختا با رنگ صدای اون آدم کوچولو سال های سال زندگی می کردن

کنار هم خاطره می ساختن

کنار هم آواز می خوندن و رشد می کردن

آدم فضایی کوچولو دیگه کوچولو نبود

بزرگ شده بود

اما هنوز تنها بود

اون هنوزم طعم کتاب خوندن رو نچشیده بود

حتی نمی دونست کتاب چیه

فارغ از همه ی چیزایی تا حالا تجربه نکرده بود

یک چیزی کم بو

همیشه یک چیزی کم بود که نمی دونست

بالاخره روزی رسید که آدم فضایی کوچولوی تنهای داستان چشم به روی دنیا بست

با مرگ اون گل و گیاها خشک شدن

دیگه صدای طبیعت تو دل جنگل های وحشی اون منطقه نمی پیچید

تا لحظه ی آخر یک چیزی درون آدم فضایی کوچولو کم بود

فقدان چیزی اذیتش می کرد

زندگی آدم فضایی کوچولو هیچ معنایی نداشت , هیچ معنایی.....

~•°stargirl°•~