به دنبال آرامش...💊
منِ بعد از من
میخواستم خاکش کنم ولی تا ننویسم آروم نمیشم. پنج سال قبل... اوایل تابستان ۹۸:
*اسامی واقعی نیستند.
(بردار دیگه! آخه چرا گوشیو برنمیداری؟! منو از نگرانی کشتی لعنتی!!!) برنمیداشت. گوشی را به گوشه ای پرت کردم و شروع به جویدن ناخن هایم کردم. چیزی نمانده بود. اکنون اول مشهد بودیم و نیم ساعت دیگر راه داشتیم. نیم ساعتی که برایم یک سال گذشت. این جواب ندادنش بی سابقه بود. بالاخره به جلوی در خانهشان رسیدیم. پیاده شدیم و پردم زنگ در را زد.
- بله؟
- ماییم.
- بالاخره رسیدین؟ خدا رو شکر. بیاین بالا!
در را باز کردند و وارد شدیم. آسانسور؟ نه واقعا! پله ها را به سرعت طی کردم و حتی سریع تر از آسانسور به طبقهی سوم رسیدم. به نفس نفس افتاده بودم. پدرم زنگ در را زد. (تو رو خدا پشت در باش! درو باز کن بگو سلام. و بعدشم منو توجیه کن.) پدرش در را باز کرد. اولین بار بود و همهی این اولین بارها مرا به شدت نگران میکرد. با این که نفس نفس میزدم کمی خود را آرام کردم و سلام دادم. صدایم به شدت میلرزید. جواب را گرفتم و بعد از تعارفشان وارد خانه شدیم.
- مانیاتون کجاست؟
- ببخشید تو اتاقه داره لباس عوض میکنه.
این را پدرم از پدرش پرسید. همین که شنیدم درون اتاقش است خیالم راحت شد. شاید همهی این اولین ها تصادفی بیش نبود. پدر و مادرم بر روی مبل نشستند. گوشهی در اتاق مانیا کمی باز شد و به من اشاره کرد که به اتاقش بروم. این چنین رفتاری از مانیا بعید بود.همیشه او وولین کسی بود کهدر را باز میکرد و با همه سلام میکرد. شاید میخواست به اتاقش بروم تا پی اس بازی کنیم. این عادی بود ولی این سلام نکردنش غیر عادی بود. وارد اتاق شدم.
- چرا...
- بیا اینجا بشین.
روی تخت نشسته بود و به کنارش اشاره میکرد که بنشینم. (این کارا چه معنی ای میده؟ داری منو نگران میکنی دختر!) چشمانش پر از خواهش و التماس بود. به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
- میشه ماسکتو در بیاری؟
- سرما خوردم.
- لطفا!
ماسک را در آوردم.
- داری نگرانم...
جلو آمد. صورتم را در دستانش گرفت و لبم را بوسید. اولین بوسه ام! هرگز فراموشش نمیکنم. چشمانش پر از اشک بود. بوسه نه حس خوبی داشت و نه حس بدی! فقط یک حس عجیب که از مانیا این کارها بعید بود و این هم آن را عجیب میکرد. در حالی که از چشمانش اشک میریخت گفت:" امیر! من..."
- چیزی شده؟
دستش را بالا آورد. با دیدن حلقهی نامزدی درون انگشتش دنیا روی سرم آوار شد. چند دقیقه سکوت و اشک های من!
- مگه من چی برات کم گذاشتم؟
- هیچی!
- پس چرا؟
- تو هنوز بچهای! از این چیزا سر در نمیاری.
- نه که تو بزرگی؟
- من به سن ازدواج رسیدم ولی تو هنوز بچه ای.
- دوسش داری؟
- اگه نمیداشتم الان این حلقه تو دستم نبود.
پا شدم و به سمت در حرکت کردم.
- امیر! تو رو خدا...
دیگر حرف هایش برایم مهم نبود. بدون وقفه ادامه دادم. در ر باز کردم.
- امییییییررررر!
- هیس! هیچی نگو! به اندازهی کافی حرف زدی و منم شنیدم.
(منو نابود کردی عوضی! تو که میدونستی چقد وابستهتم!!!) کلید ماشین برادرم را گرفتم و از خانه بیرون آمدم. صدای نوتیف گوشی بلند شد. بیصدایش کردم. نای طی کردن پله ها را نداشتم. از آسانسور رفتم. سوار ماشین شدم و استارت زدم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. مهم ترین هدف زندگیام که هشت سال زندگی را با او تصور میکردم اکنون به همین راحتی بهم خیانت کرده بود. (از کلمهی خیانت بدم میاد! ولی آیا واقعا میشه به این کارش چیز دیگه ای جز خیانت گفت؟) صدای ضبط را تا آخر بلند کردم و راه افتادم. فقط مستقیم میرفتم و اشک میریختم. صد کیلومتری مشهد وسط بیابان ماشین بی بنزین شد. هوا خیلی تاریک بود و ساعت یک نصفه شب! از ماشین پیاده شدم و به طرف بیابان رفتم. به قدری داد زدم که صدایم گرفت. خودم را فحش دادم. او را فحش دادم. خدا را فحش دادم. ناله کردم. بعدش هم به ماشین برگشتم و خوابیدم. صبح ساعت های ده از خواب بیدار شدم. از یک نفر (خدا خیرش بدهد) بنزین گرفتم و خود را به شهر رساندم. صفحهی گوشی را روشن کردم. چندین تماس و پیام! دوبار مادرم. یک بار برادرم. پنج بار مهدی. چندین پیام... فقط صفحهی پیام مانیا راباز کردم و پیام هایش را خواندم. بیشتر از پانزده تا بود که ازم خواهش کرده بود که بلایی سر خودم نیاورم... پرسیده بود کجایم و از این گونه پیام ها! همانجا بلاکش کردم. آنلاین شدم و در همه صفحات مجازی هم بلاکش کردم.
با برادرم هماهنگ کردم و گفتم:"ماشینو میارم در خونه! بیا کلیدشو بگیر" کلید را که بهش دادم گفت:" مامانو حسابی نگران کردی. کدوم گوری بودی؟"
- به مامان بگو نگران نباشه هنوز زندهام.
از او فاصله گرفتم و پیاده شروع،به راه رفتن کردم. به همهی لحظههای خوش زندگیمان فکر میکردم. (لعنتی! توی تک تک کوچه پس کوچه های این شهر لعنتی باهاش خاطره دارم.😔 چطور دلش اومد آخه؟😭 ما که با هم حسابی خوش بودیم.) حتی دیگر نمیتوانستم مشهد را تحمل کنم. چون مرا یاد او میانداخت. به همین راحتی تمام شده بود؟ (اگه دوسم نداشتی...اگه میخواستی بری...اون بوسهی آخر چی بود لعنتی؟ میخواستی منو مهر و موم کنی؟؟؟! آخه چرا؟! چرا توئی که نمازت غذا نمیشد حاضر شدی منیو که دوست نداری ببوسی؟ توئی که تا حالا دستت به نامحرم نخورده بود؟! مگه همین تو نبودی که بهم گفتی نماز بخون و بخاطرت نمازخون شدم؟) به مهدی زنگ زدم.
- الو امیر! تو که همیشه دوسوته جواب میدادی!
- ببخشید دیشب سر درد بودم.
- همین دو ساعت پیش صاب کارم با مانیا پا شدن رفتن خرید عقد!
- چی؟!؟!؟!
- با همین چشمای خودم دیدم. باور کن!
مانیا خودش واسطهی آشنایی من و مهدی بود. بهم گفته بود که لوکس اسپرت جلوی محلهشان قاینی است، همشهری من و مانیا! و البته شاگردش که میشود مهدی هم قاینی است. چند باری با مانیا به آنجا رفته بودیم و من هم متوجه نگاه های شهوتآمیز صاحب مغازه به مانیا شده بودم. بارها و بارها دلم میخواست مشتی به صورتش بکوبم تا شاید آن لبخند کریه و هولانه اش محو شود ولی آخر دیدی چه شد؟ (هعی روزگار) باورم نمیشد که آن یهلاقبای پاپتی و بدریخت را به من ترجیح داده بود. تنها چیزی که از من بیشتر داشت پول بود که آن هم به مانیا قول داده بودم نگذارم کمتر از زندگی شاهزادگی را تجربه کند. هنوز هم باورم نمیشد. همان روز مهدی آمد دنبالم و از آنجا که آدرس خانهی نوساز صاحب کارش را داشت به آنجا رفتیم و شیشه ها و آیفونش را با سنگ شکستیم. گهدی رفیق پایه ای بود. ولی وقتی داماد ما را به کلانتری کشاند گفتم مهدی هیچ کاره بوده و همه چیز را گردن گرفتم. بعد هم به اصرار مانیا داماد رضایت داد و با پرداخت نقدی قانع شد. خسارت را پرداخت کردم و از کلانتری بیرون آمدیم. آنجا بود که اولین سیلی عمرم را از پدرم خوردم:) از مادرم زیاد کتک خورده ام اما این اولین باری بود که پدر رویم دست بلند کرد و به همین دلیل هم دو شب را در پارک سپری کردم😅 بعدش هم که روز عقد بود به همراه چند نفر رفتیم و شب قبلش دوماد را عرق خوراندیم. نه جرئتش را داشت شکایت کند نه میتوانست کار دیگری انجام دهد. روز عقد هم دوماد به سر سفره آمد و به مانیا گفت:" تو به ما شر نرسون خیرتو نخواستیم" با این که نابود شدن مانیا را دیدم اما ناخواسته خنده ام گرفت و این بود شروع زندگی... بهتر از بگویم مردگی من!
سه سال در جهل به سر میبردم. هر نوع خلافی انجام دادم. و تبدیل شدم به پسر بد بد! خیلی بد! رفقایی که نباید پیدا کردم. اوایل مهدی بهم تذکر داد ولی اصلا برایم مهم نبود و همین باعث شد که او از من فاصله بگیرد. اما باز هم دورادور به وسیله نهان حواسش به من بود. نهان اولین دختری بود که قرار بود مخش را بزنم ولی خودش خواست خواهرم باشد... و متاسفانه هم نهان و هم مهدی ذره ذره آب شدن و از بین رفتنم را میدیدند اما از هیچکدام کاری بر نمیآمد چون به حرف هیچ کس گوش نمیکردم. طی این سه سال از یک بچه مامانی و نازک نارنجی تبدیل شدم به یک لات چاقوکش! اصلا این را دوست نداشتم و خودم هم روز به روز میدیدم که از روز قبل نا امید تر و نارات ترم. اما حس می کردم با عذاب دادن خودم میتوانم فراموشش کنم. حس میکردم گناه از من بوده که مرا ترک کرده است. طی این مدت دو بار خواست برگردد ولی من قبول نکردم. دو سال پیش کارم به جایی کشید که هفته ای یک روز را از خانه بیرون انداخته میشدم و در خانهی یکی از رفقای ناباب سر میکردم. تا این که یک شب آن دوستم هم از من خسته شد و مرا درون خانهش راه نداد. شبی که کاملا بیکس شده بودم. برای یک لحظه حس کردم هیچ کس را در این دنیا ندارم و تنهای تنهام! تا این که به در مهدیه رسیدم. روضه بود. از قضا شب قدر بود! شب شب زنده داری برای مولای عالمیان! اصلا و ابدا دیگر به دین و مذهب اعتقاد نداشتم. طی این سه سال سر به مهر هم نگذاشته بودم. حس میکردم خدا مقصر است که مانیا ترکم کرده. آن شب چون از صبح چیزی نخورده بودم و گفته بودند درون مهدیه غذا میدهند وارد روضه شدم. با خود گفتم حالا که آمده ام کمی روضه هم گوش کنم. فقط دو دقیقه از شروع روضه گذشته بود که چشمانم مانند آبشاری شروع به باریدن کردند. از من بعید بود. منی که حدود یک سال بود یک قطره اشک هم نریخته بودم. حتی برای مرگ مادربزرگم. (کجای کاری امیر آقا؟! واقعا خودتو شیعهی علی میدونیو این کارا رو میکنی؟! وقعا از خودت شرمت نمیاد؟!؟ بعد سه سال... اونم به خاطر یه دختر مولاتو فراموش کردی؟!؟! دینتو به دنیا باختی؟! دنیاتم به یک دختر؟! واقعا؟! چطور روت میشه تو مجلس امام بشینی در حالی که اینقد پرونده اعمالت سیاهه؟!) اون شب شام را فراموش کردم و حدود یک ساعت و نیم همینطور گریه کردم. (خدایا! منو ببخش. میدونم خیلی از گناهام قابل بخشش نیستن ولی قول میدم جبرانشون کنم.) از آن پس ارادت خاصی به امام علی پیدا کردم. آری! منم یکی از همان هایی بودم که واقعیت امام ها را تکذیب میکردم اما به چشم خود دیدم چطور به تارک نماز بی خانمانی مثل من پناه داد...در حالی که از همهی دنیا (خانوادهام، مهدی، آن دوست دیگرم، مانیا و خیلی های دیگر) طرد شده بودم، او در رحمتش را به رویم گشود و مرا در مجلسش جا داد. آری! علی مولای من است و منم شیعهی علی! به این منصبم مینازم و افتخار میکنم که مولا و سروری مثل علی دارم و برایم اصلا مهم نیست که دیگران در موردم چه فکری میکنند. علی مرا محسور خود گردانیده:)))))
و الان اینجام! از اون موقع تا الان خیلی تغییر کردم. ولی هنوز هم مطمئنم در بدترین گره های زندگی مولا به دادم خواهد رسید و مرا تنها نخواهد گذاشت.
هر کس که علی خدای خود پندارد
کفرش به کنار عجب خدایی دارد
پ.ن.:
میدونم باورش سخته ولی عین حقیقتو گفتم😅 از اولم گفته بودم زندگی جنجالی ای داشتم🙃 دوست دارم نظرتونو درباره خودم تو کامنتا بنویسین👌💙
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندکی سیاه بازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناله! 02/10/02
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام! من یک قصه هستم...