من دیگر جامانده‌ام..._داستان

این سنگ چقدر حرف برای گفتن دارد
این سنگ چقدر حرف برای گفتن دارد

چیزی تا پایان نمانده، سیب سفر را چیدم و به انتظار قطار ازل نشسته‌ام. همه‌ی خاطرات که دروغ است ولی، آنچه از برای به تصویر کشیدن آن مسرور گشته‌ام را با خود تا ایستگاه آخر به دوش کشیده‌ام. توشه‌ای از من برای بودن‌ها، توشه‌ای از هجی کردن اولین حروف، اولین کلمات مامان، بابا... توشه‌ای از اسم او در جملات مختلف. از غم پشت ایستگاه اتوبوس به انتظار ایستادن‌ها... از خواب‌های نابجا و بی‌وقت. بار بر دوش من بسیار سنگین است اگر بخواهم تمام آن را برای شما شرح دهم از قطار جا می‌مانم_مثل همین حالا_قطار بعدی کی از راه می‌رسد جناب آگاه؟

-نمی‌دانم؛ به خوابت که بیاید. در آیینه گویی چهره‌ای پر نور با محاسنی سپید داری. در بیداری گویی حس عمیقی از بیهودگی دنیا و در خماری گویی زندگی را سخت باارزش دانی. تو به کدام سرنوشت دچاری؟

-نمی‌دانم! در خوابتان که چیزی در پس ذهنم نمی‌ماند و در بیداری بیهودگی و بیهوده زیستن را نهی کرده‌اید. در خماری گمان می‌کنم به سر می‌برم، تعلقاتی دارم که باید در حفظ آنان کوشا باشم و یا مالک ابدی آنان باشم و شاید در پس بازپس‌گیری آنچه زندگی از من گرفته بسیار خمار گشته‌ام.

-زندگی قصد آزار کسی را ندارد سپید موی جوان.

-نمی‌دانم؛ زندگی هر جور دلش بخواهد رفتار می‌کند، گویی تاوان نفس‌هایی که بی‌اختیار صاحب می‌شوی را باید پس بدهی یا در صدد تشنگی‌هایت از احساسات مختلف شور هر چیزی را بی‌معطلی در می‌آورد. من هم این رفتارش را بی‌پاسخ نگذاشته‌ام و راه و رسم جدیدی پیشه کرده‌ام. چون سیب قرمز شیرین برای دیگران گاهی، ترش شدم و چون گلی خوش بو، گاهی تهوع‌آور و نژند گشتم. اگر سنگ شدم و زندگی قلبم را در برابر چشمانم شکست، غم، اندوه و غصه را از دل زدودم. اگر نصفه جان و بی‌رمق شدم، چنگ به جان اطرافیان انداختم و بقیه را به زیر کشیدم ولی در برابر زندگی شکست خورده باقی نماندم. من اینگونه جنگیدن را خود آموختم!

آگاه گفت: آن درخت رو‌به‌روی ایستگاه قطار را ببین. اینجا او جانداری‌ست که همیشه جان دارد و همیشه سبز است. اما، در زمین او روز‌هایی را از ترس زمستان به خواب می‌رود و از روبه‌رو شدن با سرما فرار می‌کند، مثل کودکی که ناخودآگاه از ترس و ندیدن لحظه‌ی دلخراش یا ترسناکی دستان کوچکش را بر روی چشمانش می‌گذارد. به فکر فرو می‌روم که چرا این عادت‌های خوب کودکی را در بزرگسالی فراموش می‌کنید!

-عادت‌های خوب... عجیب است که تو آگاهی ولی نمی‌دانی و من اینجا با توشه‌ام و سال‌ها عمر ناآگاهی اکنون می‌دانم از کجا آمده‌ام و به کجا خواهم رفت! شاید برای تو ترس مفهومی ابدی و آسان داشته باشد ولی برای من ترس مفهوم دیگری دارد.

-آن چیست سپید موی جوان؟

-حقیقت! ما ترس از عدم حقیقت داریم. تو می‌خواهی مرا هدایت کنی ولی منه انسان هیچگاه اینگونه رام نشده و نمی‌شوم. از ابتدا همین بوده، تو پری برای پرواز و سکویی برای سقوط داشتی ولی ما به دنبال آن و در انتخاب مسیر درست عمرمان را پایان می‌دهیم. تو بی‌جانِ جاودانی و ما جاندارِ فانی. به باور من جاودانگی در مرگ ما خلاصه می‌شود و پیش از آن تنها در مرحله سوت آغاز هستیم، با پایان صدای سوت تازه دویدن و در تکاپو بودن آغاز می‌شود، لحظه پرواز، پریدن، بردن یا باختن؛ باید در لحظه سوت و شروع سخت، هوشیار باشی تا عقب نمانی. تفاوت میان ما اینگونه رقم می‌خورد. تو آگاهی، این ها را بهتر از من می‌دانی.

-آگاه گفت: نه؛ نمی‌دانستم. حال مقصد تو کجاست؟

-پرسش بجایی بود دوست جاودان من. من مدتی را به بیراهه گشته‌ام، در پس و کوی زمین دنبال احساسات جدید و تجربیات متفاوت. از زمین و زمینیان خسته‌ام و گریبان‌گیر ابر‌ها و رَدِ شن‌های صحرا و بیابان گشته‌ام. گَه گُداری سنگ‌های کهن داغ دیده را در مشتم جمع می‌کنم و اندک باری به نزدیکی رِیل دست ساز این زمینیان نزدیک می‌شوم و به انتظار رد شدن کوپه‌ها ساعت‌ها می‌نشینم. خورشید را از بابت نورش شکر و حرارتش را سرزنش می‌کنم. دیگر چه؟! هیچ! بار خود را بسته‌ام و مسیر ابر‌ها و شن‌ها به این ایستگاه رسیده‌ام. دستم آمده که اینجا اندکی با مابقی ایستگاه‌هایی که تاکنون به انتظار نشسته‌ام فرق دارد اما، وجه اشتراک‌شان انتظار است و همین برای من آدمی دل‌گرم کننده است. ما را به انتظار و صبوری عادت داده‌اند. از همان عادت‌های خوب کودکی‌ست اگر اشتباه نکنم.

-برای تو مسیر همان مسیر است جوان. اینجا نیز ایستگاه آخر است و تو تنها مسافر جامانده‌ این قطار هستی. پس برگرد... صبح فردا از نو متولد خواهی شد. گویی زندگی دلش به حالت سوخت.

-بر دستان زندگی بوسه‌ای از جانب من بزن و این توشه و خاطراتش را بسوزان. لابد فکر کرده‌ای بعد هم این مسیر را بازخواهم گشت مردک کور ناآگاه. آنگونه که من رفتار می‌کنم را باز فراموش کردی. من آدمم و تو هیچ نمی‌دانی من کیستم و چیستم! زندگی را ببوس و بگو این حقه‌ها روی من کارساز نبوده و نیست.


آگاه از نظر سپید موی جوان ناپدید می‌شود و سپید موی جوان باری دیگر به زمین بازمی‌گردد و چشمانش را از پس خوابی عمیق و دلهره‌آور باز می‌کند.


پایان

داستانی از سید‌صدرا مبینی‌پور