من یک پارادوکسم





پرانتز =گفت و گو های ذهنی لعنتی


* بچه ها اون رو به رو چه خبره ؟

- نمیدونم فکر کنم خوابگاه دانشگاه دیگه ست

*بچه ها اون پسره چه خوشتیپه

چرا فکر می کنم همشون فیکن حرفای مسخره ، کارای مسخره ، زندگی مسخره

(چرا من فکر می کنم داری اشتباه فکر می کنی ؟ )

چرا من فکر می کنم تو توی ذهن من نیستی ؟

(چرا دنیات داره تغییر می کنه ؟)

چرا اینقدر مضخرف میگی؟

(چرا نمیشه باهات حرف زد ؟)

چرا همیشه سوالام و با سوال جواب می دی ؟ این کارت خیلی دیوونه م می کنه

و سکوت

بعد از یک جر و بحث نه چندان معناداری با خودم سکوت کردم و به منظره ی خوابگاهی که رو به روم بود خیره شدم

هرچند وقت متوجه حرفای بچه ها می شدم ولی در کل خیلی ذهنم مغشوش بود

هوا خیلی خوب و بهاری بود و من و چند تا از بچه ها تو دانشگاه نشسته بودیم

ذهنم هر طرف می رفت و به هر فکری چنگ مینداخت انگار اونم از تمرکز روی افکار بی معنی خسته شده بود

این روزا کم پیش می اومد که با خودم خلوت کنم ، یهو همه چیز تو هم پیچید خرابی یخچال و لباس شویی خوابگاه کارم و خیلی سخت کرده بودن و از یک طرف به شدت دلم میخواست برم بیرون ، برم قدم بزنم ، یه جای خلوت ، یه جای خالی ، یه جایی که هیچکس نباشه

* مژده اتوبوس دیر میاد تا ساعت پنج باید وایستیم اتوبوس یه ربع به چهار تا ما بریم رفته ☹️

_شتتت ، من اون ممد و خفه ش می کنم چرا باید کلاسش تا یه ربع به چهار باشه ؟ الان با خر برگردیم خوابگاه ؟😒

ایشون معلم فیزیکمون تشریف دارن

_حاجی این یارو سه جلسه بیشتر نیومد کلا هم پنج صفحه درس داده همشم چرت و پرت میگه سر کلاس

* هعی چی کار کنیم

به رو به رو خیره شدم و یادم رفت محدثه چی بهم گفته بود و فقط از نسیم خنکی که میومد لذت بردم کاش می شد احساس لذت و تو یک بطری ریخت و هر روز سه نوبت ازش نوشید

به یاد آخرین روزایی که خونمون بودم افتادم آخرین باری که آسمون اونجا رو دیدم ، غم انگیز بود ، دوتامون خوشحال و آفتابی بودیم ، خورشیدی تو چشمامون می درخشید اما تاریکی شبی پشت اون درخشش های خورشید پنهان شده بود .

کی گفته هرجا بری آسمون یه رنگه ؟ بعضی جاها آسمونش قشنگ تره ، بعضی جاها وقتی به آسمون نگاه می کنی انگار تک تک ستاره ها رو مثل خانوادت می شناسی ، انگار بارها وبارها باهاشون خاطره ساختی ، بارها براشون آواز خوندی و یه روزی با چشمای اشک آلود رهاشون کردی

به نظرت مرگ قراره آرومم کنه یا زندگی ؟

محدثه خیلی مصرانه داشت سریال کره ای می دید و بچه های دیگه رفته بودن نماز خونه نماز بخونن

(زندگی یعنی آشوب ، یعنی هیاهو ، یعنی درد ، یعنی شادی ، یعنی لذت ، یعنی شیرینی ، زندگی یعنی همه چیز و با هم داشته باشی ، ولی مرگ ، مرگ یعنی نبود زندگی ، یعنی نبود همه چیزایی که گفتم ، تصمیمش با توئه )

من هیچ معنایی براش پیدا نمی کنم ، قراره غم رو تجربه کنم درحالی که نیازی بهش ندارم

(تو به غم نیاز داری ، حرفم و گوش کن ، منم می دونم خودتم می دونی چه قدر عاشق غمگین بودن و در خودت گم شدنی ، همه گم میشن ، هرکسی ، یه روزی ، یه جایی ، بالاخره تو یه چیزی غرق می شه و تو عاشق غرق شدن درون خودتی ، و تنها غم می تونه این فرصت و در اختیار تو بزاره بهش فکر کن )

پس برای همین نمیتونم خودم و از این فساد بکشم بیرون ؟ چون عاشقشم؟

(تو عاشقشی و به طرز عجیبی ازش متنفری )

از این که عاشقشم متنفرم ، من یک پارادوکسم ، یک خطای سیستمی

این و گفتم و باز سکوت کردم ، غرق شدم ، درون خودم ، درون منجلابی که مدت ها بود درونش دست و پا می زدم و ازش لذت می بردم ، من عاشقش بودم .....




~•°stargirl°•~