می ترسم!

منتظرم که زمان زودتر بگذرد و در عین حال از گذرش می ترسم!

دوست دارم اورا ببینم ولی از دیدنش هم می ترسم!

نمی دانم این ترس های ریز و درشت از کجا می آیند اما می دانم که می ارزند به دیدنش،به شنیدن صدایش،به تپیدن قلبم طوری که انگار دیوانه شده!

آری قلبم وقتی می بیندش،حسش می کند،یادش می افتد،عجیب می شود.انگار می خواهد خودش را از سینه ام به بیرون پرت کند و اورا بغل کند.گاهی اوقات حس می کنم قلبم او را بیش از من دوست دارد...گمان کنم بی راه فکر نکرده باشم!

قلب کوچکم،طاقت بیاور! تنها چند ساعت باقی مانده تا اورا ببینی!

قلب من این بار که دیدی اش خوب نگاهش کن،خوب با تمام وجودت حسش کن و حست را بیان کن!

او را که دیدی دست و پایت را گم نکن و به تته پته نیفت! به چشمهایش نگاه نکن تا روح از تنت نپرد و حرف هایت را شمرده و با تمام احساست بگو...

قلب من،طاقت بیاور.نترس! او همان آدم فضایی توست! کسی که مدت هاست ساکن توست! با ساکن خودت غریبگی نکن!

قلب من! ممنونت میشوم اگر در چند ساعت آینده آبرو داری کنی و میزان علاقه ات را بیش از حد جار نزنی و آن را در چشمانم پخش نکنی! یادم است بار قبل چشم هایم کاملا مردمک بودند تا چشم!

خلاصه اش این است که بیا باهم راه بیاییم! هردو میدانیم چندساعت آینده خیلی مهم است.بیا به وظایفمان به خوبی عمل کنیم!