می دانی ...


توضیحی ندارم

همه چیز واضح است

هر توضیحی برای تماشای غروب در کنار دریا اضافیست

گویی شاهد اتحاد دو عنصر آب و آتش بودم

می دانی

من با خورشید سخن گفتم

آب که به درون کفش هایم نفوذ کرد

با دریا آشتی کردم

مگر می شود کنار دریا بود و خود را در چشمانش غرق نکرد

مگر می شود به قعر قلب خورشید نفوذ کرد و دل بدان نبست

می دانی

خورشید عاشق است

یک عاشق دیوانه که هر روز در پی معشوق از ورای کوه ها سرک می کشد

مگر معشوق را در میان انسان هایی که درون هم می لولند بیابد

اما گویی سرنوشتش با فراق گره خورده است

که اگر معشوق رخ می نمایاند خورشید پیمان خویش را با زمین می شکست

می دانی

تو را در غروب ها یافتم

هر غروب به آغوشم کشیدی و من نفهمیدم

جای بوسه هایت روی قلبم می سوزد

هرازگاهی خون می چکد

خون من

خون خورشید

گویی در یک رگ جریان دارند

و هر غروب

خون به دل هر دوی ما می شود

که دل هست و دلدار نیست ....

~•°stargirl°•~