عاشق خوندن نوشتن و فکر کردنم اینجا از حرف های درونی می نویسم و تجربیاتم از فیلم ها و کتاب ها
نسخه ی دیگر من
امروز میخوام در مورد نسخه دیگه خودم بنویسم. کسی که از وقتی وارد زندگیم شده، انگار که دیگه تنها نیستم. تصور کن یه نفر باشه که کاملا شبیه خودته و تو رو میفهمه، داشتنش خیلی حس خوبی میده.
اسمش عسله، خواهرزاده عزیز دلم. در کل خانواده و فامیل، عسل عزیزترین شخص برای منه. یادمه حتی قبل از اینکه به دنیا بیاد پیشش بودم، وقتی نوزاد بود، وقتی تونست وایسته، وقتی حرف زدن رو شروع کرد. الان چطور؟ راستش همین الان که دارم مینویسم کنارم نشسته و داره اینا رو میخونه :)
من و خواهرزاده ام علایق مشترک زیادی داریم. خیلی خوب هم رو میفهمیم. ما با هم کیک درست میکنیم. کاردستی درست میکنیم. نقاشی میکشیم. بازی میکنیم. عکس های مسخره و بامزه میگیریم. با هم درس و کتاب میخونیم. اخیرا هم گلدوزی میکنیم :) آره خواهرزاده میتونه یه دایی رو مجاب کنه باهاش گلدوزی کنه!
بعضی وقتا که فکر مهاجرت توی سرم میاد و میره یا وقت هایی که دلم میخواد از دست همه فرار کنم و برم یه جایی که آشنایی نباشه، عسل رو یادم میاد. چطور میتونم تنهاش بذارم؟ چطور میتونم وقتی داره بزرگ میشه و کلی از اولین های زندگیش رو تجربه میکنه کنارش نباشم؟ چطور باهاش بخندم و چطور موقع ناراحتی هاش بغلش کنم؟ چطور موهاش رو شونه کنم؟
این روزها همونطور که گفتم توی جنگی از زندگی هستم و برای بقا دارم تلاش میکنم. نه استعاره نیست واقعا بیماری سختی دارم و دوره بدی رو میگذرونم. الان که فکر میکنم خواهرزاده ام بهم امید میده و حالم رو بهتر میکنه، با اون عشق و محبتی که به داییش داره و اون خنده های قشنگش.
به امید روزهای بهتر برای همه.
ماهِ مَن!
دلم تنگ است
our personal prison