پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
وحشت نکن.
.
چشمهایش را به من دوخته. خشمگین و هراسان نگاهم میکند... هرکجا میروم سمت من میآید! سرم را برمیگردانم، به خودم نگاه میکنم.
حالا او من است...
.
.
سرمای پوستش را از فاصلهی سه متری حس میکنم. تمامِ روحش مُرده. نگاهش... وای نگاه وحشیاش روحم را میدرد! موهای پریشانِ کمپشتش مرا به یاد موهای پریشانِ خودم میاندازد. به یاد آن دخترکِ ترسیده. آن منِ خفته در نگاهِ او... آنکه میگریزم از آن...
هیچ نمیدانم سرد است یا ترسیدهام. فقط میلرزم. تماشای لرزشِ او، قلب و روحم را به لرزه درآورده. دلم میخواهد فقط یکثانیه نگاهش را از من بردارد. آه که خودش میداند چقدر حساسم به نگاه... چقدر سنگین احساس میکنم یک نگاهِ ساده را... چقدر عذاب میکشم از این عبورِ توجه! ازین شکوهی هراس... میخواهم بلند شوم و سمت آشپزخانه بروم. تیزترین چاقویی را که داریم بردارم. به سوی این کودکِ بیپناه بروم، که شبیه یک گربهی ترسیدهی وحشی، دندانهایش را نشانِ گوشتِ تنم میدهد. آهسته دست به سر و رویش بکشم.. درست مثل گربهها رامش کنم، و دقیقا آن لحظهای که اعتماد کرد، چاقو را در قلبش فرو ببرم.
پاششِ خون را روی دیوار سفید میتوانم تجسم کنم! خونی که از رگهای سیاه وحشت بیرون جهیده...
.
.
زندگی گاهی وحشتناکترین کابوس است. وقتی روحی برای جسم باقینمانده باشد، دیگر زندگی، هیچ معنایی نمیتواند داشتهباشد. شاید تیغِ تیزی که در الیافِ بالشم پنهان کردهام، امشب مرا ازین کابوس نجات بدهد... ازین نگاهِ سنگین و جسمِ اسیر... از زوزهی گرگها و عشقبازیِ مُردهها...
میدانی که اگر اختیارِ دستانم به دست من بود، تا کنون هزارباره رگهای بستهام را گشوده بودم. ولی من اختیارِ هیچچیز را نداشتم... من همیشه همینقدر زندانی بودم... همینقدر دست و پا بسته و معصوم، با ذهنی مملو از افکار شوم! با آن دخترکِ پلیدِ هراسیده در درون...
.
.
درست شبیه سایهای در تاریکی شب، از روبهرویم عبور میکند. تشخیص نمیدهم که اوست یا نه. میرود سمت آشپزخانه. صدای کشوها را میشنوم که یکی یکی بازشان میکند. صدای چاقوهایی که به یکدیگر ساییده میشوند. صدای خندههایی که از درونم شعله میکشند...
تمام تنم سرد میشود. تمامِ روحم مُرده. آشفتگیموهای کمپشتم مرا به یاد آشفتگی موهایش میاندازد. به یاد آن دخترکِ ترسیده. آن اوی خفته در نگاهِ من... همانکه میگریزم از آن...
چشم برهم میزنم. رو به رویش ایستادهام. چاقوی تیزی برداشتهام. به تیزیِ نگاهِ او... دستم را آهسته به سر و رویش میکشم. اشکهایم پشتِ سرِ هم میریزند و دستهایم مدام خیس میشوند. نمیدانم این دستها مال من اند، یا آن چهره... نمیدانم آن دخترک منم، یا من او... هیچ نمیدانم چاقو در قلبِ من فرو میرود؛ یا در سینهی او...
خون قرمز روی دیوار میپاشد!
.
پ.ن: چقدر دلم برای ویرگول تنگ شده...
پ.ن۲: او منم؟ یا من او؟
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم برای دوران «آی جیبم!» تنگ شده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش 4 ساید