پیرزنی که پیر نیست!


در من پیرزنی زندگی می کند که فقط به دنبال آرامش است.

به دنبال اینکه شب تا شب از خستگی بدون فکر کردن و نیاز به آنکه او را در کنار خودش تصور کند بخوابد!

در من یک پیرزنی وجود دارد که گوشه ای نشسته و با خود تکرار می کند "ولی من عاشقشم" پیرزنی که مثل یک نوجوان چهارده ساله به دنبال عشق میگردد.

عشقی که شاید هرگز تبدیل به وصل نشود اما کودک درونم مصرانه پایش را به زمین می کوبد و می گوید" یا این یا هیچکی".پیرزن درونم میگوید " این نه!اسمش خیلی قشنگه،اسمشو درست بگو!".

پیرزن درونم به شدت سن کمی دارد... شاید حتی دو سالش باشد اما پیر است.شاید هم کودک درونم پیرزن است...این مسئله بسیار پیچیده است!

درونم برای حذف آدم ها و چیزهایی که آزارش می دهند،برای خسته شدن از تکرار روزها،برای انجام کارهای زنانه،برای انجام دادن شادی هایی که همسن و سال هایش انجام می دهند، برای کلی از کارهای کرده و نکرده اش پیر است.

نمیدانم چگونه بگویم اما درونم پیر است.او حال ندارد که با همسن و سال هایش جرئت و حقیقت بازی کند او تنها دنبال این است که کسی که عاشقش است دست هایش را به رویش باز کند و او دخترک دو ساله ی درونش را بیرون بکشد،دخترک به سمت شخص بدود و خودش را در آغوشش پرت کند!

این پیرزن آرامش را تنها در آغوش،تنها در عشق میبیند و همین برایش تفریح است،زندگی و شادی است!

این برای او جرئت حقیقت واقعی زندگی است،این برای او زندگی است! دوست داشتنش را هیچوقت رها نکرده،این پیرزن هرچیزی را رها کرد،الا دوست داشتن او:)

این پیرزن دوساله هنوز منتظر پیرمرد سه ساله اش نشسته و به در خیره نگاه می کند...

شاید دلیل پیری اش هم همین است...انتظار:)

نمیدانم.فقط میدانم که پیرزن درونم به شدت امشب غمگین است و دلتنگ و برایش معماست که چرا عشقش را مستقیم جار نمی زند،چرا خستگی اش را داد نمیزند،چرا ... و کلی چراهای دیگر!

کاش من با پیرزن درونم و کودک درونم آشتی کنم،چون این فاصله و قهر دارد به همه مان آسیب می زند.وقتی باهم قهریم احساس غمگینی می کنم.

البته فکر کنم الان هرسه مان به یک توافق رسیدیم.پشیمانیم و دلتنگ و معذرت میخواهیم:)

پیرزن و کودک درونم تاکید می کنند:متاسفیم...

و من میگویم:

متاسفیم که همه مان باهم متاسف و دلتنگیم:)