? ? ?
گمشدهای_دَر_مَن.
همهی تنم در حال انفجاری دوباره است
انفجاری در حد سوختن و نساختن و رها کردن
سوختی از جنس اعتماد،نساختنی از جنس ناامیدی و رها کردنی از جنس عشق
ادم مرگ طلبی هم نیستم،توان ماندن هم ندارم خیلی زود به غمگین بودن رسیدهام..
نویسنده ی داستان برایم صدها دیالوگ ریزو درشت آماده کرده بود اما من بی پروا هر جمله را طوری خاص ادا کردم
قرار نبود جملههایم رنگ حقیقت بگیرد
زمانه کار خودش را بلد بود،ضد تو و عقلت عمل کرد.
تماما از ذهنم که عبور کردی در را محکم میبندم
تا من بمانم و همان هوای اتاقک ذهن ناارامم.
روزی در اسمان اگر ماه را دیدم یادت نمیکنم
بی اهمیت میشوم
اگر قهوه ایی دیدم یا حتی اگر رنگ سیاه را دیدم
ذهنم سمت تو نمیاید
برایم تمام میشوی مثل نقطهی پایان یک جمله.
زمستونی که بهار بود..
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرزنی که پیر نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جام قهرمانی موفق ترین بدبخت
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام! من یک قصه هستم...