یه روز نسبتا خوب

خوب امروز مثل روز های دیگه خیلی ساده و معمولی شروع شد

تابلو سوزن دوزی که تازه شروع کردم رو کامل کردم

زیر تخت رو مرتب کردم و یه عالمه وسیله قدیمی از کلاس شیشم و شماره هایی که قراره بود پاره بشه پیدا کردم

بگذریم

بعدش فکر کردم قراره بعدازظهر کسل کننده ای داشته باشم اما نه یه اهنگ قفلی جدید پیدا کردم پیدا که نه یکی تو ویرگول گذاشته بود شد قفلی من

( این اولین اهنگی نیست که اون میزاره و قفلی من میشه )

بعد فکر کردم قراره تو خونه بمونم و همش به اون اهنگ گوش بدم ولی نه رفتیم بیرون به حساب بازار

حالم خوب شد

به طرز عجیبی حالم خوب شد

تو ماشین خیلی حالم خوب نبود و همش داشتم فکر میکردم به اینکه واقعا راه رو درست رفتم ؟

یا اینکه کلا بهتره بگردم ؟

نمیدونم فکر های خیلی پیچیده ای بود بعضی موقع ها خودمم از ماهیتشون نمیفهمم

داشتم میگفتم حالم خوب شد

با چی ؟

خوب با بوی فرش تازه وقتی از راسته فرش فروش ها رد شدیم

وقتی از کنار بساط اسباب بازی رد شدیم و من یه حباب ساز خریدم

انقدر که از خریدن اون ذوق کردم فکر نکنم با هیچ چیز دیگه ای ذوق میکردم

بعدش از اونجایی که نه صبحونه خورده بودم نه نهار دیگه وسط بازار داشت فشارم میوفتاد لب جدول نشستم که یکی از اون دو نفر که دلم براشون تنگ شده بهم زنگ زد

از اینکه انقدر صداش سرحال بود خوشحال شدم

با اینکه تو شرایط سختیه ولی بازم به فکر اوقات فراغت منه

برام جالب بود
برام جالب بود
یهو فکر کردم اگه از این نما  عکس نگیرم حیفه
یهو فکر کردم اگه از این نما عکس نگیرم حیفه


خوب این اولین پستیه که من انقدر راحت و دلی بدون هیچ برنامه ریزی قبلی مینویسمش

یه نفر باعث شد اینجوری بشم

یعنی خوب وقتی میبینم انقدر راحت میتونه بنویسه چرا من نتونم ؟

سخت بود ولی امتحانش کردم

مرسی💫🤍

راستی اخرش مجبور شدم حباب سازم رو بدم به یک نفر دیگع ولی مهم نیست من ذوقمو کردم براش

همه چی برام اینجوریه همینکه بتونم ذوق تجربه کردنش رو بچشم برام کافیه

چیز زیادی از زندگی و آدما نمیخوام