اینجا ترمینال ذهن منه! ?
یکاری کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه
سلام
چیزهای کمی در دنیا صفر و یک اند و احساسات و رفتار آدم ها از این دست نیستند! نوشته پیش رو فقط بخشی از تجربه های چند سال پیش من هست و تعمیم دادن آن به روز های خوشی که درگذشته داشته ام منصفانه نیست.
نمی دونم از کجا شروع کنم.
شاید بهتر باشه برگردم به سالها قبل
5 سال پیش ؟ نه فکر کنم 6 یا 7 سال قبل بود.
در ذهنم جرقه خورد که اگه حرف تازه ای برای گفتن نداری پس بهتره سکوت کنی.
چه چیزی باعث شد اینطور فکر کنم؟ یادم نمی آید چون من اطلاعاتی که فایده ای ندارند را از ذهنم پاک می کنم و یا حداقل دوست دارم فکر کنم این کار را انجام می دهم.
یک لحظه تصور کنید هر آدمی که حرف تازه ای ندارد سکوت کند در نهایت دنیا خفه خون می گیرد و زندگی زهرمار می شود. باور کنید یا نه تا حد زیادی این را روی خودم پیاده کردم.
خودم را از داخل شبکه های اجتماعی حذف کردم چون بنظرم چیز جدیدی نبودند. در خیلی از اوقات از کنار کسانی که داشتند اشتباه می کردند گذر کردم و به آنها کمک نکردم. معتقد بودم فکر آدم ها را اگر هم بتوان تغییر داد کار من نیست. از دوست های خودم فاصله گرفتم و فکر کردم که بهتراست دنبال آدم های فوق العاده ای بگردم تا جایگزین کنم.
چرا حرف های تکراری می زنید؟ چرا مدام با ذوق و شوق برای هم از نظر خودتان درباره موضوعات مختلف می نویسید و اصلا چرا نظر می دهید؟ فکر نکنید خیلی می فهمید اگر جستجوی کوتاهی کنید متوجه می شوید قبل از شما آدم های بسیاری اینطور فکر کرده اند پس چرا شما کپی ناقص حرف های آنان شده اید؟ شما خاص نیستید پس چرا انقدر تقلا می کنید!؟ کمی از مغزتان کار بکشید.
شما خاص نیستید! منحصر به فرد نیستید! کلی آدم بهتر از شما در همه چیز وجود دارد پس چرا درست و پا می زنید. اگر وقت برای حرف زدن و اظهار نظر دارید بهتر است بیشتر کار کنید بلکه پول بیشتری در بیاورید تا چند روزی بیشتر به زندگی ادامه دهید...
مدتی این رویه را درون خودم اجرا کردم و نهایتا قاط زدم! منزوی شدم و به شدت مغرور ناراحت کننده است مگه نه؟ معضلات دیگری هم برایم ایجاد شده بود و این طرز تفکر در ظاهر من هم رخنه کرده بود. بعضی ها به من می گفتند وقتی به چشم هایت نگاه می کنیم احساس می کنیم داری ما را تحقیر می کنی ! حرف همه را نادیده گرفتم ژست سنگینی داشتم. پیش خودم فکر می کردم که شما نمی فهمید!
البته هیچوقت مستقیم به روی کسی نمی آوردم. مودبانه رفتار می کردم بلکه تا حد امکان تاثیر منفی روی بقیه نگذارم. قصد نداشتم تا آخر عمرم این ها را به کسی بگویم . با خودم فکر می کردم وقتی بزرگتر بشوم همه چیز درست می شود. هم من و هم اطرافیانم.
چرا این خاطرات رو یادآوری می کنم ؟اصلا اگر بداست چرا منتشرشان می کنم که بقیه هم بخوانند!؟
این روز ها چه چیزی در من تغییر کرده است؟
عوض شدم
این هم از خاطرم رفته که چه چیزی باعث شد تغیر کنم اما 3 سال قبل دیگه اون آدم سابق نبودم. منعطف تر شده بودم. برای انجام کارهایی که قبلا از نظرم بیهوده بودند اهمیت بیشتری قائل می شدم.
تفریح کردن دیگه وقت تلف کردن نبود. بحث و تبادل نظر بیهوده نبود . مشکلات افراد کاملا تقصیر خودشان نبود! هر کس هم اشتباه می کرد در پس ذهن من احمق نبود.
حدس میزنم جمله ای که تغییر رو در من کلید زد چیزی نزدیک به این بوده :
به درک که فوق العاده نیستی !
فعالیت اجتماعی انسان فقط به صورت جامعه جهانی نیست . آدم ها جامعه های کوچکتر دارند! آدم ها همزمان هم عضو گروه دوستانشان هستند. هم عضو گروه خانوادشان و هم عضو محل کارشان و همینطور عضو گروه های کوچک و بزرگ اند. کسی که ممکن است در میان بزرگان موثر و مفید نباشد در عین حال ممکن است برای جمع دوستانش عضوی حیاتی باشد.
خودت رو درگیر چیزایی که ازشون اطلاع نداری نکن! زیاد احتیاط نکن و آزادانه زندگی کن.
شاید حرفی که الان میزنی یا کاری که انجام میدی از پایه و اساس کلا غلط باشه ؛ اما همچنین ممکنه موجب تغییر مثبت در کسی بشه! زندگی همینه پس بهتره نگران عواقبش نباشی.
عوض شدن طرز فکرم نتایجی در پی داشت برای مثال این روز ها فکر می کنم :
یکاری کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه
مدیون کسایی هستم که باعث شدن تغییر کنم . چندتاییشون رو یادم میاد ولی اکثرشون از خاطرم رفتن!
من دیگه بی تفاوت نیستم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
به کجا چنین شتابان
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدایا صدای مرا میشنوی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
من یک پارادوکسم