Blood moon


https://www.aparat.com/v/a44y1rr



_چرا باید زندگی کنم ؟

(نیچه _ کسی که چرایی برای زندگی خود داشته باشد با هرچه گونه ای خواهد ساخت )

_لازم نکرده برای من سخن بزرگان و بگی

(حرفای مارو که قبول نداری گفتم شاید حرفای نیچه و قبول کنی )

_دلیلی براش ندارم ، دیگه دلیلی برای زندگی ندارم ، حتی آدمایی که دوستم دارن هم دارن ازم ناامید میشن ، چه طور می تونن بهم امیدوار باشن وقتی خودم از خودم قطع امید کردم ؟

(باید خودت و نجات بدی می فهمی ؟ به خودت بیا )

نفسم بالا نمی اومد ، سرم گیج می رفت و تنم از همیشه خسته تر روی شونه های سمانه افتاده بود ، دونفری روی پشت بوم خوابگاه نشسته بودیم و داشتیم آهنگ می خوندیم ، البته ناگفته نماند سرپرست چهارچشمی حواسش بهم بود ، قلبم بی رمق تر از همیشه می تپید ، مغزم در حال ذوب شدن بود و ماه من دلفریب تر از همیشه برام عاشقانه شعر می سرایید .

_نمی خوام خودم و نجات بدم ، از تاریکی ای که درونش دارم دست و پا می زنم لذت می برم ، عاشق سکوت اینجام ، اینجا هیاهوی بیرون وجود نداره ، اینجا آرومه ، مثل خونه ی قلبم

(عزیزم ، این کار و نکن با خودت )

_اینو بقیه باید می گفتن ، همون موقع که همه چیز تازه شروع شده بود ، همون موقع که هنوز راه برگشتی بود ، اما الان دیگه دارم غرق میشم ، دیگه هیچ دستی نمی تونه نجاتم بده

(آروم باش الان حالت خوب نیست ، وقتی حالت بده همیشه از این حرفا می زنی )

تازه از درمونگاه اومده بودم خوابگاه ، تو راه همه یه جوری نگاهم می کردن ، نگاه های خیره شون عصبیم می کرد ، آره من دیگه نمی تونم نفس بکشم ، دیگه ریه هام همپای زندگیم نیستن ، قلبم از بس شکسته دیگه تپیدن و از یاد برده ، به چی نگاه می کنین ؟ آره من همون بازنده ی شکست خورده ایم که فکر می کردم قراره برنده باشم ، آره من گم شدم ، راهم و گم کردم ، خوشحالین که گم نشدین ؟ خوشحال نباشین هممون گم شدیم اما این فقط منم که می دونم چه قدر هممون گمراهیم

سمانه_ مژده ، چرا قهوه خوردی وقتی می دونستی حالت خراب میشه ؟ تو اضطراب داشتی قهوه ضربان قلب و بالا می بره واست خوب نیست

_دیدی یه وقتایی یه کارایی می کنی که می دونی برات ضرر داره اما بازم انجامش می دی ؟

سمانه_ مژده ، فقط دارم می گم لطفا خوب شو ، من دلم واسه مژده ی اون موقع تنگ شده

_همه فکر می کنن کارام عمدیه ، ولی دست خودم نیست ، یه بخشی از وجودم هست که داره احساساتم و کنترل می کنه و کنترلش از دستم خارج شده . همه ی عمرم و پای این گذاشتم که به بقیه اثبات کنم حالم خوب نیست ، نه اینقدری که بخوام به زندگیم ادامه بدم و الان دیگه خسته شدم برام اهمیت نداره دفتر مشاوره ی دانشگاه فکر می کنه خودم صبح تا شب می خوابم یا روحم از تحمل این همه درد خسته شده ، نه دیگه برام اهمیت نداره

سمانه _ مژده بقیه راجع بهت همچین فکری نمی کنن مجبور نیستی چیزی رو به بقیه اثبات کنی

می دونم ، می خواست دلداریم بده ولی حقیقت همین بود ، همه فکر می کردن من آدم ضعیفی هستم که حالا مقابل افسردگیم کم آورده بودم . آره من کم آورده بودم ، ولی این فقط به خودم و زندگیم مربوط بود .

ماه اون شب خیلی قشنگ بود ، باد خنکی می اومد و اولین و آخرین معشوقه ی من تو آسمون رخ نشون می داد ، سمانه دستم و گرفته بود و با مهربونی نوازش می‌کرد ، با هر وزش باد موهام جلو صورتم می ریخت و اشک هام روی صورتم خشک میشدن و من خیره به آسمون شب گریه می کردم این تنها کاری بود که اون لحظه از دستم بر می اومد....

~•°stargirl°•~