Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
Real hell
باران می بارید
رعد و می برق زد
از دستانش خون می چکید
چاقو را در دستانش جابجا کرد
خرناسه ای کشید
چشمان خمارش حاکی از مدت ها ی مدید بیداری بود
زخم های روی صورتش جای خنجر بودند
پاهایش می لنگیدند
لنگان لنگان عرض خیابان را طی می کرد
قطره های عرق روی صورتش سر می خوردند
خیابان تاریک و خلوت بود
سکوت در پس زمینه ی موسیقی بار سر خیابان شنیده می شد
چراغ ها روشن می شدند
از آن شب های بی پایان بود
از آن شب هایی که در سوگ خون خواهد گریست
خون میان انگشتانش می دوید
دستانش را نگاه کرد
آن ها را به صورتش کشید
رد انگشتان خونی اش به وضوح چهره اش را پوشاندند
به یاد نمی آورد خون چه کسی بر روی دستانش بود
ناگهان خود را در آشغالی سر خیابان مست و پاتیل یافته بود
بوی عرق و ادکلن زنانه ای در هم ادغام شده بود
بوی تند ادکلن از بوی عرق سردی که بر پیشانی اش نشسته بود پیشی گرفته و خاطرات تلخی را برای قلبش تداعی می کرد اما مغزش همچنان یاری نمی کرد
کنار بار زانو زد و به صدای زنان و مردان درون بار که خنده کنان در حال نوشیدن بودند گوش سپرد
و خاطراتی که تداعی کننده زندگی دردناکش بودند .....
~•°stargirl°•~
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندکی سیاه بازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
راجبِ حالُ و احوالِ این روزهای من !
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزگار سپری شدهی فائیر